کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

موج

نقس می زند موج، ساحل نمی گیردش دست،
پس می زند موج، فغانی به فریادرس می زند موج
من آن رانده مانده بی شکیبم
که راهم به فریاد رس بسته، دست فغانم شکسته

زمین زیر پایم تهی می کند جای
زمان درکنارم عبث می زند موج
نه در من غزل می زند بال
نه در دل هوس می زند موج

رها کن رها کن، که این شعله  خرد، چندان نپاید
یکی برق سوزنده باید، کزین تنگنا ره گشاید
کران تا کران خار و خس می زند موج

گر این نغمه این دانه اشک، در این خاک رویید و بالید و بشکفت
پس از مرگ بلبل ببینید
چه خوش بوی گل در قفس می زند موج

فریدون مشیری

عشق گریزان

ای عشق من کو عهد و پیمانت؟
آواره شد مرغ غزل خوانت
نه کسی دمسازم شد
نه دلی همرازم شد، چه کنم؟
شاهد غمهایم همه شب سایه لرزانم
خاطره ها دارم به تو ای عشق گریزانم
تا کی باید به نیمه شبها، بشمارم من ستاره ها را؟، بس کن دوری تو بیا
عشق و بی تابی ها، رنج و بی خوابی ها، تو بیا خوابم کن؛ آتشم، آبم کن
بشنو قصه تالخ شبهایم را، بشنو نغمه قلب تنهایم را
من صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می روی به سلامت سلام ما برسانی
صدای من در ظلمت شب، در آسمانها پرگیرد
بیا که با تو این دل من، سرود عشق از سرگیرد
به خدا از کلبه من، نور و شادی رفته دگر
هر شب من منتظرم، با چشم تر
شاهد غمهایم، همه شب، سایه لرزانم
خاطره ها دارم به تو ای عشق گریزانم

شب نیشابور

آمد سحری ندا ز میخانه ما

که ای رند خراباتی دیوانه ما

برخیز که پر کنیم پیمانه ز می

زان پیش تر که پر کنند پیمانه ما

وقت سحر است، خیز ای مایه ناز

اندک اندک باده خور و چنگ نواز

که آنان که بجایند نپایند بسی

و آنان که شدند کس نمی اید باز

برخیز و مخور غم جهان گذران

خوش باش و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وقائی بودی

نوبت به تو خود نمی رسید از دگران

جامی است که عقل آفرین می زندش

صد بوسه مهر بر جبین می زندش

این کوزه گر دهر چنین جام لطیف

می سازد و باز بر زمین می زندش

این قافله عمر عجب می گذرد

دریاب که با طرب می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟

پیش آر پیاله  را که شب می گذرد

ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

یا از پس صدهزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بر دمیدن بودی

از من رمقی به سعی ساقی مانده ست

از صحبت خلق بی وفائی مانده ست

از باده دوشین قدحی بیش نماند

از عمر ندانم که چه باقی مانده ست

نازار دلی را که تو جانش باشی

معشوقه پیدا و نهانش باشی

زان می ترسم که از دل آزردن تو

دل خون شود و تو در میانش باشی

دانی که به دیدار تو چونم تشنه

هر لحظه که بینمت فزونم تشنه

من تشنه آن دو چشم مخمور توام

عالم همه زین سبب به خونم تشنه

خیام