کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

یعنی چه؟

ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟ 

مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟ 

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب 

این چنین با همه در ساخته ای یعنی چه؟ 

شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای 

قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه؟ 

نه سر زلف خود اول تو  به دستم دادی 

بازم از پای درانداخته ای یعنی چه؟ 

سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان 

از میان تیغ به ما آخته ای یعنی چه؟ 

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول 

عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه؟ 

حافظا! در دل تنگت چو فرو آمد یار 

خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه؟ 

حکایت نی

بشنو از نی چون حکایت می کند؛از جدایی ها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند؛ در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق؛تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی که او دور ماند از اصل خویش؛باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم؛جفت بدحالان و خوش حالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من؛از درون من نجست اسرار من

سر من از ناله من دور نیست؛ لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست؛لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد؛هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است که اندر نی فتاد؛جوشش عشق است که اندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید؛پرده هایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟؛همچو نی دمسازی و مشتاقی که دید؟

نی حدیث راه پر خون می کند؛قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست؛مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد؛روزها با سوزها همراه شد

روزها گر  رفت گو رو باک نیست؛تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

هر که چون ماهی ز آبش سیر شد؛هر که بی روزی است روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام؛پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر!؛چند باشی بند سیم و بند زر؟

گر بریزی بحر را در کورزه ای؛چند گنجد قسمت یک روزه ای؟

کوزه چشم حریصان پر نشد؛تا صدف قانع نشد پر در نشد!

هر را جامه ز عشقی چاک شد؛او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما؛ای طبیب جمله عادت های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما؛ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر ا فلاک شد؛کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا!؛طور مست و خر موسی صاعقا!

با لب دمساز خود گر جفتمی؛همچو نی من گفتنی ها گفتمی

هر که او هم زبانی شد جدا؛بی زبان شد گر چه دارد صد نوا

چون که گل رفت و گلستان درگذشت؛نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت

جمله معشوق است و عاشق پرده ای؛زنده معشوق است و عاشق مرده ای

جون نباشد عشق را پروای او؛او چو مرغی ماند بی پروای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس؟؛چون نباشد نور یارم پیش و پس؟

عشق خواهد که این سخن بیرون بود؛آینه غماز نبود چون بود

آینت دانی چرا غماز نیست؟

زانک زنگار از رخش ممتاز نیست




دل مجنون

در دل و جان خانه کردی عاقبت؛ هر دو را ویرانه کردی عاقبت

آمدی که آتش در این عالم زنی؛ وانگشتی تا نکردی عاقبت

ای ز عشقت عالمی ویران شده؛ قصد این ویرانه کردی عاقبت

ای دل مجنون و از مجنون بتر!؛مردی مردانه کردی عاقبت

عشق را بی خویش بردی در حرم؛عقل را دیوانه کردی عاقبت

شمع عالم بود عقل چاره گر؛شمع را پروانه کردی عاقبت

من تو را مشغول می کردم دلا!؛ یاد آن افسانه کردی عاقبت

یا رسول ا... ستون صبر را؛استن حنانه کردی عاقبت

یک سرم این سو ست یک سر سوی تو

دو سرم چون شانه کردی عاقبت

دانه ای بیچاره بودم زیر خاک

دانه را دردانه کردی عاقبت

دانه ای را باغ و بستان ساختی/خاک را کاشانه کردی عاقبت

کاسه سر از تو پر از تو تهی/ کاسه را پیمانه کردی عاقبت

جان جانداران سرکش را به علم/عاشق جانانه کردی عاقبت

شمس تبریزی که مر هر ذره را

روشن و فرزانه کردی عاقبت

(مولانا)


بخت خواب

نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید 

 فغان که بخت من از خواب در نمی آید 

صبا به بخت من انداخت خاکی از کویش  

که آب زندگی ام در نظر نمی آید 

قد بلند تو را تا به بر نمی گیرم 

درخت کام و مرادم به بر نمی آید 

مگر به روی یار دل آرای یار ما ور نی  

به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید 

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید 

کز آن غریب بلاکش خبر نمی آید 

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا 

ولی چه سود؟ یکی کارگر نمی آید 

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر 

ولی به بخت من امشب سحر نمی آید 

در این خیال به سر شد زمان عمر  و هنور 

بلای زلف سیاهش به سر نمی آید 

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس 

کنون ز حلقه زلفت به در نمی آید

جفای صنم

صنما! جفا رها کن کرم این روا ندارد 

بنگر به  سوی دردی که ز کس دوا ندارد 

ز صبا همی شنیدم خبری که می پریدم 

ز غمت کنون دل من خبر از  صبا ندارد 

ز فلک فتاد تشتم  به محیط غرقه گشتم 

به درون جز تو دلم آشنا ندارد 

به رخان چون زر من به بر چ سیم خامت 

به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد 

هله ساقیا سبک تر ز درون ببند آن در 

تو بگو به هر که آید که سر شما ندارد 

همه عمر این چنین دم نبد ست شاد و خرم 

به حق جفای یاری که به کس وفا ندارد 

به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی 

چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد 

برویم مست امشب به وثاق آن شکر لب  

که به جان کم گریزم چو کسی قبا ندارد 

به چه روز وصل دلبر همه خاک می شود زر 

اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد 

به چه چشم های کودن شود از نگار روشن  

اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد 

هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت 

چه کند کسی که در کف بجز از دعا ندارد 

(مولانا)

پیک دوست

ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست/ با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست


حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود/ یا از دهان آنکه شنید از دهان دوست


ای یار آشنا علم کاروان کجاست؟/تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست


گر رز فدای دوست کنند اهل روزگار/ما سر فدای پای رسالت رسان دوست


دردا و حسرتا که عنانم  ز دست رفت/دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست


رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید/رحمت کند مگر دل نامهربان دوست


گر دوست رانده را بکشد یا بپرورد/تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست



گر آستین دوست بیفتد به دست من/چندان که زنده ام سر من و آستان دوست


بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در/الا شهید عشق  به تیر از کمان دوست


بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد

آن کیست در جهان که بگیرد مکان دوست