کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

نیایش

دستی افشان تا ز سرانگشانت

صد قطره چکد هر قطره شود خورشیدی

باشد که به صد سوزن نور شب ما را بکند روزن روزن

ما بی تاب و نیایش بی رنگ

از مهرت لبخندی کن بنشان بر لب ما

باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو

ما هسته پنهان تماشاییم

ز تجلی ابری کن بفرست که ببارد بر سرما

باشد که به شوری بشکافیم

باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم

هر سو مرز هر سو نام رشته کن از بی شکلی

گذران از مروارید زمان و مکان

باشد که به هم پیوند همه چیز

باشد که نماند مرز که نماند نام

ای دور از دست پر تنهایی خسته است

گهگاه شوری بوزان باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش


سهراب سپهری

زنده به عشق

آتش سودای تو عالم جان در گرفت

سوز دل عاشقانت هر دو جهان در گرفت

جان که فروشد به عشق زنده جاوید گشت

دل که بدانست حال، ماتم جان در گرفت

جرعه اندوه تو تا دل من نوش کرد

زآتش آه دلم کام و زبان درگرفت

از پس چندین هزار پرده که در پیش بود

روی تو یک شعله زد، کون و مکان درگرفت

چون تو برانداختی برقع عزت ز پیش

جان متحیر بماند، عقل فغان درگرفت

بر سرکوی تو عشق آتش دل برفروخت

شمع دل عاشقان جمله از آن درگرفت

تا که ز رنگ رخت یافت دل من نشان

 

روی من از خون دل رنگ و نشان درگرفت

جان و دل عاشقانت خرقه شد اندر میان

زانکه سماع غمت در همگان درگرفت

راست که عطار داد حسن و جمال تو شرح

سینه برآورد جوش، دل خفقان درگرفت


عطار نیشابوری

سلسله موی

ای سلسله موی دستی بر طره پر خون زن

یک سلسله مو بگشا صد سلسله بر هم زن

خواهی که شود کشته از هر طرفی فوجی

جانا صف مژگان را یک مرتبه بر هم زن

 

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی

ای درد  توام درمان در بستر ناکامی

و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

غم پرست


در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست

بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو

کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع

در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست

این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست

ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است

با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

کو صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

همچو صبحم یک نفس باقی است تا دیدار تو

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین

تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع

عشق باز

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی آید

دمم با جان برآید چونکه یک همدم نمی بینم

مرا رازی است اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی بینم

قناعت می کنم با درد چون درمان نمی یابم

تحمل می کنم با زخم چون مرهم نمی بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی بینم

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست و آن دم هم نمی بینم

عیاران

دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران

دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران

نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش

چو سیل از سر گذشت آنرا چه می ترسانی از باران؟

گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی

ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران

گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند

همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران

چه بوی است این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری

ندانم باغ فردوس است یا بازار عطاران

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی

به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران

الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را

تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران

گر آن عیار شهرآشوب روزی حال ما پرسد

بگو خوابش نمی گیرد به شب از دست عیاران

گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن

نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران

کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن

رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران

سعدی