کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

خوشید عالم

چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود

چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود

گر جمال جانفزای خویش ننمایی به من

جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده ای

این چنین  طراریت با من مسلم کی شود

عهد کردی تا من دلخسته را مرهم نهی

چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود

چون مرا دلبستگی از آرزوی روی توست

این چنین دلخستگی زایل به مرهم کی شود

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم

تا تو از در درنیایی از دلم غم کی شود

خلوتی می بایدم با تو زهی کار کمال

ذره ای هم صحبت خورشید عالم کی شود

نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی

گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود

 

عطار نیشابوری

دل دیوانه

دل دیوانه ام دیوانه تر شی

خراب خانه ام ویرانه تر شی

کشم آهی که گردون را بسوجم

که آه سوته دیلان کارگر شی

هر آن باغی که نخلش سر به در بی

مدامش باغبون خونین جگر بی

بباید کندنش از بیخ و از بن

مگر بارش همه لعل و گهر بی

ز هجرانت هزار اندیشه دیرم

همیشه زهر غم در شیشه دیرم

ز ناسازی بخت و گردش چرخ

فغان و آه و زاری پیشه دیرم

 

باباطاهر

شیدای گیتی

چندان که گفتم غم با طبیبان

درمان نکردند مسکین غریبان

آن گل که هر دم در دست بادی است

گو شرم بادش از عندلیبان

با رب امان ده تا باز بیند

چشم محبان روی حبیبان

درج محبت بر مهر خود نیست

یا رب مبادا کام رقیبان

ای منعم آخر بر خوان جودت

تا چند باشیم از بی نصیبان

حافظ نگشتی شیدای گیتی

گر می شنیدی پند ادیبان

ره میخانه

ره میخانه و مسجد کدام است

که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذراندم که رند است

نه در میخانه که این خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است

بجوئید ای عزیزان که آن کدام است

به میخانه امامی مست خفته است

نمی دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز

حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار که او خود می شناسد

که سرور کیست سرگردان کدام است


عطار نیشابوری

مطرب دل

با من صمنا، دل یکه کن

گر سر ننهم، آنگه گله کن

مجنون شده ام، از بهر خدا

زان زلف خوشت یک سلسله کن

سی پاره به کف، در چله شدی

سی پاره منم ترک چله کن

مجهول مرو، با غول مرو

زنهار سفر با قافله کن

ای مطرب دل، زان نغمه خوش

ای مغز مرا پر مشعله کن

ای زهره و مه زان شعله دل

دو چشم مرا دو مشعله کن

ای موسی جان چوپان شده ای

بر طور برآ ترک گله کن

نعلین ز دو پا بیرون کن و رو

در دشت طوی پا آبله کن

تکیه گه تو حق شد نه عصا

انداز عصا وان را یله کن

فرعون هوی چون شد حیوان

در گردن او زنگله کن


مولانا

بی تو به سر نمی شود

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود

دیده عقل مست تو، چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو، بی تو به سر نمی شود

جان ز تو نوش می کند، دل ز تو جوش می کند

عقل خروش می کند بی تو به سر نمی شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار  من

خواب من و قرار من بی تو به سر نمی شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی

آب زلال من تویی بی تو به سر نمی شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن من کجا روی؟ بی تو به سر نمی شود

دل بنهند بر کنی توبه کنند بشکنی

این همه خود تو می کنی بی تو به سر نمی شود

بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی

باغ ارم سقر شدی بی تو به سر نمی شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم بی تو به سر نمی شود

خواب مرا ببرده ای نقش مرا بشسته ای

وز همه ام گسسته ای بی تو به سر نمی شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من بی تو به سر نمی شود

بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم

سر زغم تو چون کشم بی تو به سر نمی شود

هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد

هم تو بگو به لطف خود  بی تو به سر نمی شود


مولانا