کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

خورشید آرزو-مرغ سحر

مرغ سحر ناله سر کن/داغ مرا تازه تر کن

ز آه شرر بار، این قفس را/برشکن و زیرو زبر کن

بلبل پربسته ز کنج قفس درآ/نغمه آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصه این خاک توده را/پرشرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد/ آشیانم داده بر باد

ای خدا، ای فلک، ای طبیعت/شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است/ابر چشمم ژاله بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا مچین

جانب عاشق نگه ای تازه گل از این؛ بیشتر کن

مرغ بی دل، شرح هجران، مختصر کن

عمر حقیقت به سر شد/عهد و وفا پی سپر شد

ناله عاشق، ناز معشوق/هر دو دروغ و بی اثر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد/قول و شرافت همگی از میانه شد

از پی دزدی وطن، دین بهانه شد؛ دیده تر شد

ظلم مالک، جور ارباب/زارع از غم گشته بی تاب

ساغر اغنیا پر می ناب/جام ما پر ز خون جگر شد

ای دل تنگ! ناله سر کن/ از قویدستان حذر کن

از مساوات صرفنظر کن

ساقی گلچهره بده آب آتشین/پرده دلکش بزن، ای یار دلنشین

ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین

کز غم تو، سینه من پر شرر شد


ملک الشعرای بهار

خورشید آرزو-وطن

وطن!وطن! نظر فکن به من که من

بر هر کجا که غریب وار، که زیر آسمان غنوده ام؛ همیشه با تو بوده ام

اگر که حال پرسی ام تو نیک می شناسی ام

من از درون قصه ها و غصه ها برآمدم

چه غمگنانه سالها که بالها زدم به روی بحر بی کناره ات

که در خروش آمدی، به جنب و جوش آمدی

به اوج رفت موجهای تو، که یاد باد اوجهای تو

کنون اگر که خنجری میان کتف خسته ام

اگر که ایستاده ام و یا ز پا فتاده ام؛ برای تو، به راه تو شکسته ام

سپاه عشق در پی است، شرار و شور کارساز با وی است

دریچه های قلب باز کن سرود شب شکاف آن ز چارسوی این جهان

کنون به گوش می رشد

من این سرود ناشنیده را به خون خود سروده ام

وطن! وطن! تو سبز جاودان بمان که من

پرنده ای مهاجرم که از فراز باغ باصفای تو

به دوردست مه گرفته پر گشوده ام


سیاوش کسرایی

خورشید آرزو-دلشده

خوشا دردی که درمانش تو باشی

خوشا راهی که پایانش تو باشی

خوشا چشمی که رخسار تو بیند

خوشا ملکی که سلطانش تو باشی

خوشا آن دل که دلدارش تو گردی

خوشا جانی که جانانش تو باشی

خوش و خرمی و کامرانی

کسی دارد که خواهانش تو باشی

چه خوش باشد دل امیدواری

که امید دل و جانش تو باشی

همه شادی و عشرت باشد، ای دوست

در آن خانه که مهمانش تو باشی

گل و گلزار خوش آید کسی را

که گلزار و گلستانش تو باشی

چه باک آید ز کس آنرا که او را

نگهدار و نگهبانش تو باشی

مپرس از کفر و ایمان بیدلی را

که هم کفر و هم ایمانش تو باشی

مشو پنهان از آن عاشق که پیوست

همه پیدا و پنهانش تو باشی

برای آن به ترک جان بگوید

دل بیچاره، تا جانش تو باشی

عراقی طالب درد است دایم

به بوی آنکه درمانش تو باشی


عراقی

اسرار عشق

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس فغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را

تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

در گوشه سلامت مستور چون توان بود

تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخاست

کز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ

چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی


حافظ

عشق پاک

ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را

با او بگو حکایت شب زنده داری ام

با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق

شاید وفا کند بشتابد به یاری ام

ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین

اگه شود ز رنج من و عشق پاک من

با او بگو که مهر تو از دل نمی رود

هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من

ای آسمان به سوز دل من گواه باش

کز دست غم به کوه و بیابان گریختم

داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه

مانند شمع سموختم و اشک ریختم


فریدون مشیری

چین زلف

ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او

همچو من شو گرد یکی یک حلقه گردان او

منت صدجان بیاور و بر سر ما نه به حکم

وز سر زلفش نشانی آر ما را زان او

گاه از چوگان زلفش حلقه مشکین ربای

گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او

نی خطا گفتم ادب نیست آنچه گفتم جهد کن

تا پریشانی نیاید زلف عنبرسان او

گر مرا دل زنده خواهی کرد جامی جانفزای

نوش کن بر یاد من از چشمه حیوان او

گر تو جان داری چه کن بر کن به دندان پشت دست

چون ببینی جانفزایی لب و دندان او

گو فلانی از میان جانت می گوید سلام

گو به جان تو فرو شد روز اول جان او

جان او در جان تو گم گشت و دل از دست رفت

درد او از حد بشد گر می کنی درمان او

خوش خوشی در چین زلفش پیچ تا مشکین کنی

شرق تا غرب جهان از زلف مشک افشان او

چو رسی آنجا اجازت خواه اول بعد از آن

عرضه کن این قصه پردرد در دیوان او

چشم آنجا بر مگیر از پشت پای و گوش دار

ورنه حالی بر زمین دوزد تو را مژگان او

هر چه گوید یادگیرو یک به یک بر دل نویس

تا چنان کو گفت برسانی به من فرمان او

چند گریی ای فرید از عشق رویش همچو شمع

صبح را مژده رسان از پسته خندان او


عطار نیشابوری

خورشید آرزو (دو)

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این رمیده سر در کمند را

بگذار سر به سینه من تا بگویمت

اندوه چیست، عشق کدام است، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمری است در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر ببینمت به کام

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرام و روشنی

من چون کبوتری که پردم بر هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب

بیمار خنده های توام بیشتر بخند

خورشید آرزوی من گرم تر بتاب


فریدون مشیری