کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

آشمان عشق

چنان مستم چنان مستم من امشب

که از چنبر برون جستم من امشب

چنان چیزی که در خاظر نیاید

چنانستم چنانستم من امشب

به جان با آسمان عشق رفتم

به صورتگر در این پستم من امشب

بشوی ای عقل دست خویش از من

که در مجنون بپیوستم من امشب

گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل

برون رو کز تو وارستم من امشب

به دستم داد آن یوسف ترنجی

که هر دو دست خود خستم من امشب

چنانم کرد آن ابریق پر می

که چندین کوزه بشکستم من امشب

نمی دانم کجایم لیک فرخ

مقامی که اندرو هستم من امشب

بیامد بر درم اقبال نازان

ز مستی در بر او بستم من امشب

چو وا گشت او پی او می دویدم

دمی از پای ننشستم من امشب

چ نحن اقربم معلوم آمد

دگر خود را بنپرستم من امشب

مبند آن زلف شمس الدین تبریز

که چون ماهی در این شستم من امشب


(مولانا)

درد فراق

جانا ز فراق تو این حنت جان تا کی؟ 

دل در غم عشق تو این رسوای جهان تا کی؟  

چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو 

نامد گه آن  آخر کز پرده برون آیی 

آن روی بدان خوبی درپرده نهان تا کی 

در آرزوی رویت ای ای آرزوی جانم 

دل نوحه کنان تا چند؟جان نعره زنان تا کی؟ 

بشکن به سر زلف این بند گران از دل 

بر پای دل مسکین این بند گران تا کی؟ 

دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند؟ 

خون و خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی؟  

ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین 

درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی؟ 

اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی 

پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی؟ 

گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر 

هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی؟ 

گر عاشق دلداری ور سوخته یاری 

بی نام و نشان می رو زین نام و نشان تا کی؟ 

گفتی به امید تو بارت بکشم از جان 

پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی؟ 

عطار همی بیند کز بار غم عشقش 

عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی؟

می دانم

به گرد دل همی گردی چه خواهی کرد؟ می دانم

چه خواهی کرد؟ دل را خون رخ را زرد می دانم

یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی 

چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد؟ می دانم 

به یک غمزه جگر خستی به پس آتش اندرو بستی 

بخواهی  پخت، می دانم ؛بخواهی خورد  می دانم 

به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من 

که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد می دانم 

مرا دل سوزد و سینه،تو را دامن این فرق است 

که سوز از سوز و دود از  دود  و درد از درد می دانم 

به دل گویم که چون مردان صبوری کن،دلم گوید 

نه مردم نی زن،گر از غم ز زن تا مرد می دانم 

دلا چون گرد برخیزی  ز هر بادی،نمی گفتی 

که از مردی برآوردم ز دریا گرد،می دانم 

جوابم  داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد 

چو ترسا جفت گویم گر ز  جفت و فرد می دانم 

چو در شطرنج شد قائم بریزد شش پنجی 

بگویم مات غم باشم  اگر این نرد می دانم 

(مولانا)

وصف عشق

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد 

رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد  

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد 

جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد 

در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند 

در جان چو مهرت افتد عشق رون نگنجد 

پیغام خستگانت در  کوی تو که آرد؟ 

که آنجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد 

دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید 

جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد 

آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد 

مسکین  کسی که آنجا در آستان نگنجد 

بخشای بر غریبی کز عشق می نمیرد  

وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد 

جان داد دل که روزی در کویت جای یابد   

نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد 

آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید 

عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد 

سودای زلف و خالت در هر خیال ناید 

اندیشه وصالت جز در گمان نگنجد 

جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد 

وآوازه جمالت اندر جهان نگنجد 

وصلت چگونه گویم که اندر طلب نیاید 

وصفت چگونه گویم که اندر  زبان نگنجد 

هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را 

زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد 

آّهی که عاشقانت از حلق جان بر آرند 

اندر زمان نیاید و اندر مکان نگنجد 

انجا که عاشقانت یک دم حصور یابند 

دل در  حساب ناید چون در میان نگنجد 

اندر ضمیر دل ها گنجی نهان نهادی 

ار دل اگر برآید در آسمان نگنجد 

عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد ؟ 

زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد