ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
جان جهان دوش کجا بوده ای؟/ نی غلطم در دل ما بوده ای
دوش ز هجر تو جفا دیده ام/ ای که تو سلطان وفا بوده ای
آه که من دوش چه سان بوده ام/ آه که تو دوش که را بوده ای
رشک برم کاش قبا بودمی/ چون که در آغوش قبا بوده ای
زهره ندارم که بگویم تو را/ بی من بیچاره کجا بوده ای
یار سبک روح! به وقت گریز/ تیزتر از باد صبا بوده ای
بی تو مرا رنج و بلا بند کرد/باش که تو بند بلا بوده ای
آینه رنگ تو عکس کسی است/تو ز همه رنگ جدا بوده ای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست/در حرم لطف خدا بوده ای
رنگ تو داری که ز رنگ جهان/پاکی و همرنگ بقا بوده ای
(مولانا)
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟/ به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟
نه قوتی که توانم کناره جستن از او/ نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
نه دست صبر که در أستین عقل برم/نه پای عقل که در دامن قرار کشم
ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست/جفای دوست زنم گرنه مردوار کشم
چو می توان به صبوری کشید جور عدو/ چرا صبور نباشم که جور یار کشم؟
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل/ضرورت است که درد سر خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید/کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
(سعدی)
الهی آتش عشقم به جان زن/ شرر زآن شعله بر استخوان زن
چو شمعم بر فروز از آتش عشق/بر آن آتش دلم فواره سان زن
هزارن غم به دل اندوته دیرم/به سینه آتشی افروته دیرم
به یک آه سحرگاه از دل تنگ/هزاران مدعی را سوته دیرم
(باباطاهر)
ما گدایان خیل سلطانیم/ شهر بند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود/ هر چه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند/ ره به جای دگر نمی دانیم
چون دلارام می زند شمشیر/سرببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار/زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را/عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید/ما به عشقش هزار دستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند/ ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص می نگری/ ما در آثار صنع حیرانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست/ در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا! بی وجود صحبت یار/همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت/ ترک یار عزیز نتوانیم
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم/ دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدائی و جور است در نظر/هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من/از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما را سری است با تو که گر خلق روزگار/ دشمن شود و سر برود هم بر آن سریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست/بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما با توئیم و با تو نه ایم اینت بوالعجب!/در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر می شنویم از تو ای عجب/نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان/چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟
ما خود نمی رویم دوان در قفای کس/آن می برد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده اند که ما صید لاغریم