ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
نازنین ای سمن، ای گل هر چمن، شمع هر انجمن
ای بت عاشقان، مه شیرین زبان، دلبر نامهربان
نظری بر این عاشق زارت فکن
بیش از این آتش بر دل زارم نزن
از غم هجر یار، شده ام بی قرار، مردم از انتظار
ای نسیم سحر، تو چه داری خبر،از من بی بال و پر
پیش چشمانت ای صنم گلعزار
من بی مایه جلوه کنم همچو خار
کشته مرا روی تو وان خم ابروی تو
من اسیرم در آن حلقه گیسوی تو
تا به مژگان سیاه تو نظر کردم
بهر صد تیر غمت سینه سپر کردم
نازنینا تو چون روح و روان منی
سر به پایت نهم گر مژه بر هم زنی
بهر تو جان بیفشانم، ای جان جانانم
محمد جواد ضرابیان
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ ناپیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بس که طوفانزا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
گنج مومن خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواری های دل
لب خندان تو، برق چشمان تو، برده قرار از دل عاشق زارم
با من بی نوا بیش از اینم جفا دگر مکن یارم
ای گل ارغوان، همچو سرو چمان، ای در شب تار من روشنایی
بت چین و ختن، روح و جانی به تن، دل می ربایی
آتش زده ای بر دل، وای از من و آه از دل
زندگی بی تو شده بی حاصل، دل شده مجنون چه کنم با دل
مستم ز نگاه تو، زان چشم سیاه تو
همه دم افتاده به چاه تو، صنما سرگشته راه تو
از عشقت آرام جان، شده ام شیدای زمان
من ز سودای وصل تو، گشته ام رسوای جهان
رفت ازدستم اختیار، بردی از من صبر و قرار
در شب و روز تار من ، مه و خورشیدی ای نگار
محمدجواد ضرابیان
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله
ای بخت سرکش تنگش به برکش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
کافر مبیناد این غم که دیده است
از قامتت سرو از عارضت ماه
گر تیغ بارد بر کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست
مراد خویش دگر باره من نخواهم خواست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
میان عیب و هنر پیش دوستان قدیم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هرچه دوست پسندد به جای دوست رواست
هزار دشمنی افتد میان بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی است
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
اگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که از محبت رویش هزار جامه قباست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
سعدی
ای پناه بی پناهان
از من دلشده روی مگردان
بر دل سوخته آتش میفشان
ای فروغ شام تارم
می گریزی چرا از کنارم
درخزانم بیا ای بهار
عهد و پیمان بستی و شکستی
از کنارم رفتی و گسستی
از چه یارا ای نگارا
مجنونم کرد چشم مستت
این دل پریشان را دادم به دستت
رفتی و دلم بشکستی
با رقیب من بنشستی
در تو دلستانم اثر ندارد دگر فغانم
از غمت روان شد سرشک ماتم ز دیدگانم
آه چه کرده ام که اینچنین مرا به آتش می کشانی
برای من نمانده است جز نیمه جانی
آه چه بی قرارم
محمدجواد ضرابیان