کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

جان عشاق

دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود 

تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود 

رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی 

جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود 

جان عشاق سپند رخ خود می دانست 

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود 

گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم 

که نهانش نظری با من دل سوخته بود 

کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل 

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود 

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت 

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود 

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد 

آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود 

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ 

یارب این قدر شناسی ز که آموخته بود

همای سعادت

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مفام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه

گر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق طلوع کند

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

ملوک را چو ره خاکبوس این در نیست

کی التفات مجال سلام ما افتد؟

چو جان فدای لبت شد خیال می بستم

که  قطره ای ز زلالش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کز این شکار فراوان به دام ما افتد

ز خاک کوی تو هر دم که دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

به نا امیدی از این در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد