کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

گناه عشق

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی حساب دل ببری؟

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

که دوستان نشنیدند که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت

هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

 

سعدی

سواران

تیز دوم تیزم دوم تا به سواران برسم

نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسم

خوش شده ام خوش شده ام پاره آتش شده ام

خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم

خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم

آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم

چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم

ایمن وبی لرز شوم چونک به پایان برسم

چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف

باز رهم زین دو خطر چون بر سلطان برسم

عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا

در دل کفر آمده ام تا که به ایمان برسم

آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد

شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسم

رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود

خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم

هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا

من همگی درد شوم تا که به درمان برسم


مولانا

دوای دل

دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش

چو تشنه تو باشد که باشد سقایش

چو بیمار گردد به بازار گردد

دکان تو جوید لب قندخایش

تویی باغ و گلشن تویی روز روشن

مکن دل چون آهن مران از لقایش

به درد و به زاری به اندوه و خواری

عجب چند داری برون سرایش

مها از سر او چو تو سایه بردی

چه سود و چه راحت ز سایه همایش

چو یک دم نبیند جمال و جلالت

بگیرد ملالی ز جان و ز جایش

جهان از بهارش چو فردوس گردد

چمن بی زبانی بگوید ثنایش

جواهر که بخشد کف بحر خویش

فزایش که بخشد رخ جانفزایش

جهان سایه توست روش از تو دارد

ز نور تو باشد بقا و فنایش

منم مهره تو فتاده ز دستت

از این طاس غربت بیا درربایش

بگیرم ادب را ببندم دو لب را

که تا راز گوید لب دلگشایش


مولانا

توبه شکن

از این تنگین قفس جانا پریدی

وزین زندان طراران رهیدی

ز روی آینه گل دور کردی

در آیینه بدیدی آنچ دیدی

خبرها می شنیدی زیر و بالا

بر آن بالا ببین آنچ شنیدی

چو آب و گل به آب و گل سپردی

قماش روح بر گردون کشیدی

ز گردشهای جسمانی بجستی

به گردشهای روحانی رسیدی

بجستی ز اشکم مادر که دنیاست

سوی بابای عقلانی دویدی

بخور هر دم می شیرینتر از جان

به هر تلخی که بهر ما چشیدی

گزین کن هر چه می خواهی و بستان

چو ما را بر همه عالم گزیدی

از این دیگ جهان رفتی چو حلوا

به خوان آن جهان زیرا پزیدی

اگر چه بیضه خالی شد زمرغت

برون بیضه عالم پریدی

در این عالم نگنجی زین سپس تو

همان سو پر که هر دم در مزیدی

خمش کن رو که قفل تو گشادند

اجل بنمود قفلت را کلیدی

دگر باره شه ساقی رسیدی

مرا در حلق مستان کشیدی

دگر باره شکستی توبه ها را

به جامی پرده ها بر دریدی

دگر بار ای خیال فتنه انگیز

چو می بر مغز مستان بردویدی

بیا ای آهوی از نافت پدید است

که از نسرین و نیلوفر چریدی

همه صحرا گل است و ارغوان است

بدان یک دم که در صحرا دمیدی

مکن ای آسمان ناموس کم کن

که از سودای ماه من خمیدی

بگو ای جان و گر نی من بگویم

که از شرم جمالش ناپدیدی

بگویم ای بهشت این دم به گوشت

که بی او بسته ای و بی کلیدی

چو خاتونان مصری از شفق تو

چو دیدی یوسفم را کف بریدی

بدیدم دوش کبریتی به دستت

یقین کردم که دیکی می پزیدی

تو هم ای دل در آن مطبخ که او بود

پس دیوار چیزی می شنیدی

نه عیدی که دوبار آید به سالی

به رغم عید هر روزی تو عیدی

خداوندا به قدرت بی نظیری

که حسنی لانظیری برتنیدی

چنین روزی دهی اشکمبه ای را

چنینی را گزافه کی گزیدی

بگو ای گل که این لطف از که داری

نه خار خشک بودی می خلیدی

تو هم ای چشم جنس خاک بودی

بگفتی من چه بینم هم بدیدی

تو هم ای پای برجا مانده بودی

دوانیدت دواننده دویدی

دم عیسی و علمش را عدوی

عجب ای خر بدین دعوت رسیدی

چو مال این علم ماند مرد ریگت

نه تو مانی نه علمی که گزیدی

جهان پیر را گفتم جوان شو

ببین بخت جوان تا کی قدیدی

بیا امید بین که نیک نبود

در این امید بی حد ناامیدی

بدو پیوندم از گفتن ببرم

نبرم زان شهی که تو بریدی


مولانا

نقش خیال-آواز دو

وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو جان من

ناله زیر  و زار من زارتر است هر زمان

بس که به هجر می دهد عشق تو گوشمال من

نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو

دست نمای خلق شد  قامت چون هلال من

پرتو نو روی تو هر نفسی به هر کسی

می رسد و نمی رسد نوبت اتصال من

خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند

هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من

دیده زبان حال من بر تو گشاد رحم کن

چون که اثر نمی کند در تو زبان قال من

برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد

فقر من و غنای تو جور تو احتمال من

چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا

که آه تو تیره می کند آینه جمال من


سعدی