دلا یک دم رها کن آب و گل را
صلای عشق درده اهل دل را
ز نور عشق شمع جان برافروز
رموز عشق از جانان بیاموز
چو داوود آیت سرگشتگان خوان
زبور عشق بر آشفتگان خوان
حدیث عشق، ورد عاشقان ساز
دل و جان در هوای عاشقان باز
چو عود از عشق بر آتش همی سوز
چو شمعی می گری و خوش همی سوز
شراب عشق در جام خرد ریز
از آنجا جرعه ای بر جان خود ریز
چو عشق آمد خرد را میل درکش
به داغ عشق، خود را نیل درکش
خرد آب است و عشق، آتش به صورت
نسازد آب با آتش ضرورت
خرد، گنجشک دام ناتمامی است
ولیکن عشق، سیمرغ نهانی است
خرد نقد سرای کائنات است
ولیکن عشق، اکسیر حیات است
ز دل تا عشق راهی نیست دشوار
میان عشق ودل مویی است مقدار
چو آید لشکر عشق از کمینگاه
نماند عقل را از هیچ سو راه
دو عالم سایه خورشید عشق است
دو گیتی حضرت جاوید عشق است
عطارنیشابوری
ای مه من ای بت چین ای صنم
لاله رخ و زهره جبین ای صنم
تا به تو دادم دل و دین ای صنم
بر همه کس گشته یقین ای صنم
من ز تو دوری نتوانم دیگر
وز تو صبوری نتوانم دیگر
هر که تو را دید ز خود دل برید
رفته ز خود تا که رخت را بدید
تیر غمت چون به دل من رسید
همچو بگفتم که همه کس شنید
من ز تو دوری نتوانم دیگر
وز تو صبوری نتوانم دیگر
ای نفس قدس تو احیای من
چو تویی امروز مسیحای من
حالت جمعی تو پریشان کنی
وای به حال دل شیدای من
من ز تو دوری نتوانم دیگر
وز تو صبوری نتوانم دیگر
یا رب به خدائیت
وانگه به کمال کبریائیت
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
پرورده عشق شد سرشتم
بی عشق مباد سرنوشتم
نظامی گنجوی
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد وآتش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا درنگرد که بی تو چون خواهم خفت
حافظ
؟؟؟؟
بیا وکشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
مرا به کشتی باده در افکن ای ساقی
که گفته اند نکویی کن و در آب انداز
ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم در ره صواب انداز
بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز
اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشته خراب انداز
به نیم شب اگرت آفتاب می باید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز
مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر در خم شراب انداز
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمی کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کند؟
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه می رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل میسر نمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود
هنر بی عیب حرمان نیست لیکن
ز من محرومتر کی سائلی بود؟
بر این جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکته دان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود