کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

تصنیف شش

ای یوسف خوشنام ما، خوش می روی بر بام ما

ای درشکسته جام ما، ای بردریده دام ما

ای نور ما، ای صور ما، ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما، تا می شود انگور ما

ای دلبر و منصوب ما، ای قبله و معبود ما

آتش زدی بر عود ما، نظاره کن بر دود ما

ای یار ما عیار ما، دام خَمّار ما

پا وامکش از کار ما، بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل، جان می دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل، ای وای دل، ای وای ما

عطار نیشابوری

آواز پنج

در عشق تو عقل سرنگون گشت

جان نیز خلاصه جنون گشت

خود حال دلم چگونه گویم

کان کار بجان رسیده چون گشت

برخوان که درت به زاری زار

از بس که به خون بگشت خون گشت

درمان چه طلب کنم که عشقت

ما را سوی درد رهنمون گشت

خون دل ماست یا دل ماست

خونی که ز دیده ها برون گشت

تا قوت عشق تو بدیدم

سرگشتگی ام بسی فزون گشت

تا دور شدم من از در تو

از ناله دلم چو ارغنون گشت

آن مرغ که بود زیر کش نام

در دام بلای تو زبون گشت

لختی پر و بال زد به آخر

از پای فتاد و سرنگون گشت

تا درد تو را خرید عطار

قد الفش بسان نون گشت

عطار که بود کشته تو

دریاب که کشته تر کنون گشت

عطار نیشابوری

آواز چهار

آتش عشق تو در جان خوشتر است

جان ز عشقت آتش افشان خوشتر است

هر که خورد از جام عشقت قطره ای

تا قیامت مست و حیران خوشتر است

تا تو پیدا آمدی پنهان شده

زانکه با معشوق پنهان خوشتر است

درد عشق تو که جان می سوزدم

گر همه زهر است از جان خوشتر است

درد بر من ریزو درمانم مکن

زانکه درد تو ز درمان خوشتر است

می نسازی تا نمی سوزی مرا

سوختن در عشق تو زان خوشتر است

چون وصالت هیچکس را روی نیست

 روی در دیوار هجران خوشتر است

خشکسال وصل تو بیند مدام

لاجرم دردیده طوفان خوشتر است

همچو شمعی در فراغت هر شبی

تا سحر عطار گریان خوشتر است

عطار نیشابوری

دریای عشق

عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق؟

باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره ای است مانده ز دریا جدا

چند کند قطره ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد

هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون، پاک تبرا شوی

راست بود آنزمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم

خام بود از تو خام، پختن سودای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد

از بن بیخش بکند قدرت و غوغای عشق

دوش درآمد به جان دمدمه عشق او

گفت اگر فانی ای، هست تو را جای عشق

عشق چو کار دل است دیده دل باز کن

جان عزیزان نگر، مست تماشای عشق

چو اثر او نماند، محو شد اجزای او

جای دل وجان گرفت جمله اجزای عشق

هست در این بادیه جمله جانها چو هم

قطره باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب

گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق