کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

شب نیشابور

آمد سحری ندا ز میخانه ما

که ای رند خراباتی دیوانه ما

برخیز که پر کنیم پیمانه ز می

زان پیش تر که پر کنند پیمانه ما

وقت سحر است، خیز ای مایه ناز

اندک اندک باده خور و چنگ نواز

که آنان که بجایند نپایند بسی

و آنان که شدند کس نمی اید باز

برخیز و مخور غم جهان گذران

خوش باش و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وقائی بودی

نوبت به تو خود نمی رسید از دگران

جامی است که عقل آفرین می زندش

صد بوسه مهر بر جبین می زندش

این کوزه گر دهر چنین جام لطیف

می سازد و باز بر زمین می زندش

این قافله عمر عجب می گذرد

دریاب که با طرب می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟

پیش آر پیاله  را که شب می گذرد

ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

یا از پس صدهزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بر دمیدن بودی

از من رمقی به سعی ساقی مانده ست

از صحبت خلق بی وفائی مانده ست

از باده دوشین قدحی بیش نماند

از عمر ندانم که چه باقی مانده ست

نازار دلی را که تو جانش باشی

معشوقه پیدا و نهانش باشی

زان می ترسم که از دل آزردن تو

دل خون شود و تو در میانش باشی

دانی که به دیدار تو چونم تشنه

هر لحظه که بینمت فزونم تشنه

من تشنه آن دو چشم مخمور توام

عالم همه زین سبب به خونم تشنه

خیام

تصنیف (شش)

چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی؟
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ما که خون به دل شکسته ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از برش این زمان، روی ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی


هاتف اصفهانی

تصنیف (پنج)

ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب  جدایی

چه کنم که هست اینها گل باغ  آشنایی

همه شب نهاده ام سر، چو سگان بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه گدایی

مژه‌ها و چشم یارم ز چه رو همیشه باز است؟

که میان سنبلبستان چرد آهوی ختایی

در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی

سربرگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفائی

به کدام مذهب است این، به کدام قبلت است این؟

که کشندعاشقی را که تو عاشقم چرائی

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی

به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریائی

در دیر می زدم من که ندا ز در در آمد

که درآ درآ عراقی که تو هم از آن مائی


عراقی

بارغم

اگر درد من به درمان رسد چه میشه؟

شب هجران گر به پایان رد چه میشه؟

اگر بار غم به منزل رسد چه گردد؟

سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟

ز غمت خون می گریم بنگر چون می گریم

ز مژه دل می ریزد ز جگر خون می آید

افتخار دل و جان می آید

یار بی پرده عیان می آید


عارف قزوینی


افتخار آفاق

افتخار همه آفاقی  و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
به سر زلف پریشان تو دل های پریش
همه خو کرده چو عارف به پریشان سخنی
ز چه رو شیشه دل می شکنی
تیشه بر ریشه جان از چه زنی
سیم اندام ولی سندگی
سست پیمانی و پیمان شکنی


عارف قزوینی

شمع و پروانه

شبی یاد دارم که چشمم نخفت 

شنیدم که پروانه با شمع گفت 

که من عاشقم گر بسوزم روا است 

تو را گریه و سوز و زاری چراست؟ 

بگفت ای هواداز مسکین من 

برفت انگبین یار شیرین من 

چو شیرینی از من به در می رود 

چو فرهادم آتش به سر می رود 

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد 

فرو می دمیدش به رخسار زرد 

که ای مدعی عشق کار تو نیست 

که نه صبر داری نه یارای ایست 

تو بگریزی از پیش یک شعله خام 

من استاده ام تا بسوزم تمام 

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت 

مرا بین که از پای تا سر بسوخت 

همه شب در این گفت و گو بود شمع 

به دیدار او وقت اصحاب، جمع 

نرفته ز شب همچنان بهره ای 

که ناگه بکشتس پری چهره ای 

همی گفت و می رفت دوش به سر 

همین بود پایان عشق، ای پسر 

ره این است اگر خواهی آموختن 

به کشتن فرج یابی از سوختن 

مکن گریه بر گور مقتول دوست 

قل الحمد لـ... که مقبول اوست 

اگر عاشقی سر مشوی از مرض 

چو شعدی فروشوی دست از غرض 

قدائی ندارد ز مقصود چنگ 

و گر بر سرش تیر بارند و سنگ 

به دریا مرو گفتمت زینهار 

وگر می روی تن به طوفان سپار 

 

سعدی

گریلی

شبی مجنون به لیلی گفت، که ای محبوب بی همتا 

تو را عاشق شود پیــــــــدا، ولی مجنون نخواهد شد 

خـــــــــدا را جون دل ریشم، قــــراری بسته با زلفت 

 بفرما لعل نوشیــــــــن را، که زودش با قـــــــــرار آرد 

 دلا دیشب چه می کـــــــردی،تو در کــوی حبیب من 

 الـــهی خون شوی ای دل، تو هم گشتی رقیــب من 

 شب صحــــــــبت غنیمت دان که بعد از روزگـــــار ما 

 بسی گــــردش کند گردون بسی لیل و نــــــــهار آرد 

بهار دلکش

بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد 

از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد 

در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن 

که جنگ و کین با من حزین روا نباشد 

صبحدم بلبل بر درخت گل به خنده می گفت 

نازنینان را مه جبینان را وفا نباشد 

اگر که با این دل حزین تو عهد بستی عزیز من با رقیب من چار نشستی؟ 

چرا دلم را غزیز من از کینه خستی؟ 

بیا  در برم از وفا یک شبُ ای مه نخشب 

تازه کن عهدی که برشکستی 

 

عارف قزوینی