کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

دل آرزومند

بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهائی

نمانده صبر و مرا بیش از این شکیبائی

بیا که جان مرا بی تو نیست برگ حیات

بیا که چشم مرا بی تو نیست بینائی

بیا که بی تو دلم راحتی نمی یابد

بیا که بی تو ندارد دو دیده بینائی

اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت

تو را چه غم؟ که تو خو کرده ای به تنهائی
حجاب روی تو هم روی تو است در همه حال

نهانی از همه عالم ز بس که پیدائی

عروس حسن تو را هیج در نمی یابد

به گاه جلوه مگر دیده تماشائی

ز بس که بر سر کوی تو ناله ها کردم

بسوخت بر من مسکین دل تماشائی

ندیده روی تو٬از عشق عالمی مرده

یکی نماند اگر خود جمال بنمائی

ز چهره پرده براندار تا سر اندازی

روان فشاند بر روی تو ز شیدائی

به پرده در چه نشینی چه باشد ار نفسی

به پرسش دل بیچاره ای برون آئی

نظر کنی به دل خسته شکسته دلی

مگر که رحمتت آید برو ببخشائی

دل عراقی بیچاره آرزومند است

امید بسته که تا کی نقاب بگشائی


سودای خیال

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

گره از کار فروبسته ما بگشائی؟

نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن که خیالی شدم از تنهائی

گفته بودی که بیائیم چو به جان آئی تو

من به جان آمدم اینک تو چرا می نائی؟

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودائی

همه عالم به تو می بینم و این نیست عجب

به که می بینم که تویی چشم مرا بینائی

پیش از این گر دگری در دل من می گنجید

جز تو را نیست کنون در دل من گنجائی

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می ناید

وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمائی

گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی

وقت آن است که آن وعده وفا فرمائی



جان عشاق

دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود 

تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود 

رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی 

جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود 

جان عشاق سپند رخ خود می دانست 

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود 

گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم 

که نهانش نظری با من دل سوخته بود 

کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل 

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود 

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت 

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود 

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد 

آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود 

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ 

یارب این قدر شناسی ز که آموخته بود

همای سعادت

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مفام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه

گر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق طلوع کند

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

ملوک را چو ره خاکبوس این در نیست

کی التفات مجال سلام ما افتد؟

چو جان فدای لبت شد خیال می بستم

که  قطره ای ز زلالش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کز این شکار فراوان به دام ما افتد

ز خاک کوی تو هر دم که دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

به نا امیدی از این در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد


داغ دل

ما سرخوشان مست دل از دست داده ایم

همراز عشق و هم نفس جام باده ایم

بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند

تا کار خود به ابروی جانان نهاده ایم

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای

ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم

پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد

گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم

کار از تو می رود مددی ای دلیل راه

که انصاف می دهیم و ز راه اوفتاده ایم

چون لاله می مبین و قدح درمیان کار

این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست؟

نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم


میخانه

رفتم در میخانه٬ خوردم دو سه پیمانه

من مستم و دیوانه٬ ما را که برد خانه؟

دلبر عزیز! شوخ و با تمیز٬برخیز و بریز

زانی می که جوان سازد٬ عشقم به تو پردازد

تو اگر عشوه بر خسرو پرویز کنی

همچو فرهاد روم از عقب کوه کنی

تو مگر٬ ماه نکو رویانی؟

تو مگر٬ شاه پری رویانی؟

(قدیمی)

چشمه نوش

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست

منت خاک درت بر بصری نیست که نیست

اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب! 

خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست 

از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش 

غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست 

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی 

سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست 

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند 

با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست 

من از این طالع سرگشته به رنجم ورنی 

بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست 

شیر در بادیه عشق تو روباه شود 

آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست 

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز 

ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست 

آب چشمم که بر او منت خاک در  توست 

زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست  

از وجودم قدری نام ونشان هست که هست 

ورنه از ضعف در آنجا اثری نیست که نیست 

غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است 

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

زلف سیاه

به قربون خم زلف سیاهت

فدای عارض مانند ماهت

ببردی دین فاض رابه غارت

تو شاهی خیل مژگان را سپاهت



تو دوری از برم دل در برم نیست

هوای دیگری هم در سرم نیست

به جان دلبرم کز هر دو عالم

تمنای دگر جز دلبرم نیست



خودم اینجا دلم در پیش دلبر

خدایا این سفر کی می رود سر؟

خدایا کن سفر آسون به فائض

که بیند بار دیگر روی دلبر


(فائض دشتستانی، بابا طاهر)

یاد ایام

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل اشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار

پای ان اشک روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو نسرینم بهاری تازه بود

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ور نه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم "رهی" باشد ز تنهایی خموش

نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

(رهی معیری)



چشم بیمار

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزارن دردبرچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است وبی بنیاد، از این فرهاد کش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم

اگر بر جا من غیری گزیند دوست،حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا؟ برخیز

که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم



سلسله موی دوست

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

دلشده پایبند گردن جان در کمند

زهره گفتار نه که این چه سبب و آن چراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی دریغ

دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست

گر بنوازی به لطف ور بگذازی به قهر

حکم تو بر ما روان زجر تو بر ما رواست

دعوی عشاق را سرو نخواهد بیان

گونه زردش دلیل ناله زارش گواست

مایه پرهیزگار قوت صبر است و عقل

عقل گرفتار عشق٬صبر زبون هواست

مالک ملک وجود٬حاکم رد و قبول

هر چه کند جور نیست٬ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام٬زهر برافکن به جام

کز قبل ما قبول٬ وز طرف ما رضاست

هرکه به جور رقیب یا به جفای حبیب

عهد فراموش کند٬مدعی بی وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه براید نکوست

گو همه دشنام ده کز لب شیرین دعاست



امان

ای امان از فراقت امان

مردم از اشتیاقت امان

از که گیرم سراغت؟ امان

امان٬امان٬امان٬امان

چشم لیلی چو بر مجنون شد

دل ز دیدار او پر خون شد

خون شد از راه دل بیرون شد

امان٬امان٬امان٬امان

عارف و عامی از می مستند

عهد و پیمان به ساغر بستند

پای خم توبه را بشکستند

امان٬امان٬امان٬امان

(عارف قزوینی)

خلوت گزیده

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟ 

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است؟ 

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا 

آخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است  

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم 

آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است 

ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست 

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است 

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست 

چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است؟ 

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست 

اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است؟ 

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست 

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است؟ 

آن شد که بار منت ملاح بردمی 

گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است؟ 

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار 

می داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است؟ 

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود 

با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است؟ 

 (حافظ)

بخت خفته

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید

گفت با این همه از سابقه نومید مشو

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو

گوشوار زر و لعل ارگه گران دارد گوش

دور خوبی گذران است نصیحت بشنو

چشم بد دورد ز خال تو که در عرصه حسن

بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو

آسما گو مفروش این عظمت که اندر عشق

خرمن مه به جوی٬خوشه پروین به دو جو

تکیه بر اختر شب گرد مکن که این عیار

تاجو کاووس بود و کمر کیخسرو

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو



کمان ابرو

مرا چشمی است خون افشان ز دست آن کمان ابرو 

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو 

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی 

نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو 

هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش 

که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟ 

رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم 

هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو 

روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاری است 

که بر طرف سمن زارش همی گردد چمان ابرو 

دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی 

که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو 

تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم 

که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو 

اگرچه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری 

به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو