کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

آواز هفت

سحرگه رهروی در سرزمینی

همی گفت این مغما با قرینی

که ای صوفی شراب آنگه شود صاف

که درشیشه برآرد اربعینی

خدا زان خرقه بیزار است صدبار

که صد بت باشدش در آستینی

مروت گرچه نامی بی نشان است

نیازی عرضه کن بر نازنینی

ثوابت باشد ای دارای خرمن

اگر رحمی کنی بر خوشه چینی

نمی بینم نشاط عیش در کس

نه درمان دلی نه درد دینی

درونها تیره شد باشد که از غیب

چراغی بر کند خلوت نشینی

گر انگشت سلیمانی نباشد

که خاصیت دهد نقش نگینی

اگر چه رسم خوبان تندخوئی است

چه باشد گر بسازد با غمینی

ره میخانه بنما تا بپرسم

مآل خویش را از پیش بینی

نه حافظ را حضور درس خلوت

نه دانشمند را علم الیقینی



دولت عشق

مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم

که پیش چشم بیمارت بمیرم

نصاب حسن در حد کمال است

زکاتم ده که مسکین و فقیرم

چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی

به سیب بوستان و شهد و شیرم

قدح پر کن که من از دولت عشق

جوا بخت جهانم گرچه پیرم

قراری کرده ام با می فروشان

که روز غم بجز ساغر نگیرم

چنان پر شد فضای سینه از دوست

که فکر خویش گم شد از ضمیرم

مبادا جز حساب مطرب و می

اگر نقشی کشد کلک دبیرم

در این غوغا که کس، کس را نپرسد

من از پیر مغان منت پذیرم

خوشا آن دم کز استغنای مستی

فراغت باشد از شاه و وزیرم

من آن مرغم که هر شام و سحرگاه

ز بام عرش می آید صفیرم

چو حافظ گنج او در سینه دارد

اگرچه مدعی بیند حقیرم


حافظ

آواز دو و چهار

دلی دیرم چو مرغ پاشکسته

چو کشتی برلب دریا نشسته

همه گویند طاهر تار بنواز

صدا چون می دهد تار شکسته

عزیزا کاسه چشمم سرایت

میون هر دو چشمم جای پایت

از او ترسم که غافل پا نهی باز

نشینه خار مژگونم به پایت

به کشت خاطرم جز غم نروید

به باغم جز گل ماتم نروید

به صحرای دل بی حاصل مو

گیاه ناامیدی هم نروید

دلی دیرم خریدار محبت

کز او گرم است بازار محبت

لباسی بافتم بر قامت دل

ز پود محنت و تار محبت

غم عشقت بیابون پرورم کرد

هوای وقت بی بال و پرم کرد

به ما گفتی صبوری کن صبوری

صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد

خداوندا به فریاد دلم رس

 کس ِ بی کس تویی، مو مونده بی کس

همه گویند که طاهر کس نداره

خدا یار مویه چه حاجت کس

الهی آتش عشقم به جان زن

شرر زان شعله ام براستخوان زن

چو شمعم برفروز از آتش عشق

بر آن آتش دلم پروانه سان زن


باباطاهر

مبتلا

نسیمی کز بن آن کاکل آیو

مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو

چو شو گیرم خیالش را در آغوش

سحر از بسترم بوی گل آیو

بلا بی دل، خدایا، دل بلا بی

گنه چشمم چرا دل مبتلا بی

اگر چشمم نکردی دیده بونی

چه دونستی دلم خوبان کجا بی

دو چشمونت پیاله ی پر ز می بی

دو زلفونت خراج ملک ری بی

همی وعده کری امروز و فردا

نزونم مو که فردای تو کی بی


باباطاهر