کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

باده عشق

شکست عهد مودت نگار دلبندم

برید مهر  و وفا یار سست پیوندم

به خاک پای عزیزان که از محبت دوست

دل از محبت دنیا و آخرت کندم

تطاولی که تو کردی به دوستی با من

من آن به دشمن خونخوارم خویش نپسندم

اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی

هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم

بیار ساقیِ سرمست جام باده عشق

بده به رغم مناصح که می دهد پندم

من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا

پدر بگوی که من بی حساب فرزندم

به خاک پای تو سوگند و جان زنده دلان

که من به پای تو در مردن آرزومندم

بیا بیا صنما کز سر پریشانی

نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم

به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز

کجا روم که به زندان عشق دربندم؟

عشق باقی

من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم

بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم

تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقیست

وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم

بیا ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه

که گر جیحون بپیمائی نخواهی یافت سیرابم

مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان

وگر جنگم مغل باشد نگردانی ز محرابم

مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه

که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم

نگفتنی بی وفا یارا که دلداری کنی ما را

الا گر دست می گیری بیا کز سرگذشت آبم

سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم

دگر ره پای می بندد وفای عهد اصحابم

زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم

بیابان است و تاریکی بیا ای قرض مهتابم

حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد

دری دیگر نمی دانم مکن محروم از این بابم

ساقیا

من از کجا؟ پند از کجا، باده بگردان ساقیا

آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا

بر دست ِمن نه جام ِجان، ای دستگیر عاشقان

دور از لبِ بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا

نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را

آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا

ای جان جان، ای جان جان، ما نامدیم از بهر نان

برجه گداروئی مکن در بزم سلطان ساقیا

اول بگیر آن جام مه، بر کفه آن پیر نِه

چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا

رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا؟!

ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا

برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا

تا بخت ما خندان شود پیش ای خندان ساقیا


مولانا

شوریده عشق

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی؟

تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی؟

صد نعره همی آیدم از هر بن مویی

خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی

بر یادِ بناگوش ِتو، بر باد دهم جان

تا باد مگر پیش تو برخاک نهد روی

سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت

می افتم و می گردم چون گوی به پهلوی

خود کشته ابروی توام من به حقیقت

گر کشتنی ام باز بفرمای به ابروی

بیرون نشود عشق توام تا ابد از دست

که اندر ازلم حرز تو بستند به بازوی

آنان که به گیسو دل عشاق ربودند

از دست تو در پای فتادند چو گیسو

تا عشق سرآشوب تو هم زانوی ما شد

سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی

عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد

گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی

در فراق

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی

نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی

چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی

چه خوش است در فراقی همه عمر صبرکردن

به امید آنکه روزی به کف اوفتد وصالی

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

که شبی نخفته باشی به درازنای سالی

غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد

گه چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم

که به خویشتن ندانم ز وجودت اشتغالی

همه عمر در فراقت و بگذشت و سهل  باشد

اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

چه نشینی ای قیامت بنمای سروقامت

به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی

که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد

به طپانچه ای و بربط برهد به گوشمالی

دگر آفتاب رویت منمای آسمان را

که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی

خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی

قلم غبار می رفت و فروچکید خالی

تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد

گنه است بر گرفتن، نظر از چنین جمالی


غوغای عشق بازان

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

دودم ز سر برآمد زین آتش نهانی

شیراز در نبسته ست از کاروان ولیکن

ما را نمی گشایند از قید مهربانی

اشتر که اختیارش در دست خود نباشد

می بایدش کشیدن باری به ناتوانی

خون هزار وامق خوردی به دلفریبی

دست از هزار عذرا بردی به دلستانی

صورت نگار چینی بی خویشتن بماند

گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی

ای بر در سرایت غوغای عشق بازان

همچون بر آب ِ شیرین، آشوب کاروانی

تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید

تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی

می گفتمت که جانی دیگر دریغم آید

گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی

سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی

صبحی چو در کناری شمعی چو درمیانی

اول چنین نبودی باری حقیقتی شد

دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی

شهر آن توست و شاهی فرمای هرچه خواهی

گر بی عمل ببخشی ور بی گنه برانی

روی امید سعدی بر خاک آستان است

بعد از تو کس ندارد یا غایه‌الامانی

عشق حقیقی

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی

چون که به بخت ما رسد این همه ناز می کنی

ای که نیازموده ای صورت حال بی دلان

عشق حقیقی است اگر حمل مَجاز می کنی

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو

در نظر سبکتکین عیب ایاز می کنی

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم

قبله اهل دل منم، سهو نماز می کنی

دی به امید گفتمش داعی دولت توام

گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می کنی

گفتم اگر لبت گزم می خورم و شکر مزم

گفت خوری اگر پزم قصه دراز می کنی

سعدی ِخویش خوانیم، پس به جفا برانیم

سفره اگر نمی نهی، در به چه باز می کنی؟!

دل شکن

من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی؟

یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی؟

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا نگویند که رقیبان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می رسدت کبر و منی

مرد راضی است که در پای تو افتد چو گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گید که تو سرو چمنی

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی