کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

بی همزبان

هر دمی چون نی.از دل نالان.شکوه ها دارم 

روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم 

هر نفس آهی است کز دل خونین  

لحظه های عمر بی سامان می رود سنگین

اشک خون آلود من دامان می کند رنگین 

به سکوت سرد زمان. به خزان زرد زمان 

نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان 

بهار مردمی ها دی شد.زمان مهربانی ها طی شد 

آه از این دمسردی ها خدایا! 

 

نه امیدی در دل من که گشاید مشکل من 

نه فروغ رو مهی . که فروزد محفل من 

نه همزبان دردآگاهی که ناله ای خورد با آهی 

داد از این بی دردی ها خدایا! 

 

نه صفایی ز دمسازی به جام می  که گرد غم ز دل شوید 

که بگویم راز پنهان که چه دردی دارم بر جهان 

وای از این بی همراز خدایا!  

 

وه که به حسرت عمر گرامی سر شد 

همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد 

یک نفس زد و به هدر شد. روزگار من به سر شد 

چنگی عشقم راه جنون زد 

مردم چشمم جامه به خون زد یارا! 

 

دل نهم ز بی شکیبی 

با فسون  خود فریبی  

چه فسون نافرجامی 

به امید بی انجامی 

وای از این افسون سازی خدایا

(جواد آذر)

مرغ سحر

مرغ سحر ناله سر کن/ داغ مرا تازه تر کن 

زآه شرربار این قفس را/برشکن و زیر و زبر کن 

بلبل پربسته ز کنج قفس درآ/نغمه آزادی نوع بشر سرا 

وز نفسی عرصه این خاک توده را پر شرر کن 

ظلم ظالم.جور صیاد/ آشیانم داده بر باد 

ای خدا.ای فلک.ای طبیعت/شام تاریک ما را سحر کن 

نوبهار است گل به باراست/ابر چشمم ژاله بار است 

این قفس چون دلم تنگ و تار است 

شعله فکن در قفس ای آه آتشین/دست طبیعت گل عمر مرا مچین 

جانب عاشق نگه ای تازه گل از این بیشتر کن 

مرغ بی دل.شرح هجران.مختصر کن 

عمر حقیقت به سر شد/عهد و وقا پی سپر شد 

ناله عاشق.ناز معشوق/هر دو دروغ و بی اثر شد 

راستی و مهر و محبت فسانه شد/قول و شرافت همگی از میانه شد 

از پی دزدی وطن. دین بهانه شد.دیده تر شد 

ظلم مالک .جور ارباب/زارع از غم گشته بی تاب 

ساغر اغنیا پر می ناب/جام ما پر ز خون جگر شد 

ای دل تنگ!ناله سرکن 

از قویدستان حذر کن 

از مساوات صرف نظر کن 

ساقی گلچهره بده آب آتشین/پرده دلکش بزن.ای یار دلنشین 

ناله برآر از قفس.ای بلبل حزین/کز غم تو.سینه من پر شرر شد 

(ملک الشعرای بهار)

سرو چمان

سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند؟همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند 

ز گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس/ گفت که این سیاه کچ گوش به من نمی کند 

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او/زان سفر دراز خود عزم وطنی نمی کند 

پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی/گوش کشیده است از آن گوش به من نمی کند 

با همه عطر دامنت آیدم از صبا عجب/کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند 

چون ز  نسیم می شود زلف بنفشه پر شکن/وه که دلم چه یاد از آن عهد شکن نمی کند 

ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهد/کیست که تن چو جامی می جمله دهن نمی کند 

دست خوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر/بی مدد سرشک من در عدن نمی کند 

کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند /تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی کند 

دوستان یکدل

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی/که به دوستان یکدل سر دست برفشانی 

دلم از تو چون برنجد که به رحم درنگنجد/که جواب تلخ گوئی تو به این شکر دهانی 

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو/که به تشنگی بمردم در آب زندگانی 

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم/تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی 

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم/عجب است اگر نسوزم چو به آتشم نشانی 

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم/همه بر سر زبانند و تو در میان جانی 

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد/وگرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی 

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری/عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمائی 

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم/که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی 

دل عارفان ربودند و قرار پارسایان/همه شاهدان به صورت.تو به صورت و معانی 

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم/خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی 

مده ای رفیق پندم که به کار در نبندم/تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی 

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون/اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی 

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد/نه به وصل می رسانی نه به قتل می رسانی  

(سعدی)