کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

امان

ای امان از فراقت امان

مردم از اشتیاقت امان

از که گیرم سراغت؟ امان

امان٬امان٬امان٬امان

چشم لیلی چو بر مجنون شد

دل ز دیدار او پر خون شد

خون شد از راه دل بیرون شد

امان٬امان٬امان٬امان

عارف و عامی از می مستند

عهد و پیمان به ساغر بستند

پای خم توبه را بشکستند

امان٬امان٬امان٬امان

(عارف قزوینی)

خلوت گزیده

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟ 

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است؟ 

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا 

آخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است  

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم 

آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است 

ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست 

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است 

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست 

چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است؟ 

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست 

اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است؟ 

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست 

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است؟ 

آن شد که بار منت ملاح بردمی 

گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است؟ 

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار 

می داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است؟ 

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود 

با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است؟ 

 (حافظ)

بخت خفته

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید

گفت با این همه از سابقه نومید مشو

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو

گوشوار زر و لعل ارگه گران دارد گوش

دور خوبی گذران است نصیحت بشنو

چشم بد دورد ز خال تو که در عرصه حسن

بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو

آسما گو مفروش این عظمت که اندر عشق

خرمن مه به جوی٬خوشه پروین به دو جو

تکیه بر اختر شب گرد مکن که این عیار

تاجو کاووس بود و کمر کیخسرو

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو