کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

بوسه های باران

ای مهربانتر از برگ در بوسه های باران

بیداری ستاره در چشم جویباران

آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل

لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران

بازآ که در هوایت خاموش جنونم

فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران

ای جویبار جاری زین سایهْ برگ مگریز

که این گونه فرصت از دست دادند بی شماران

گفتی به روزگاری مهری نشسته، گفتم

بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

بیگانگی ز حد رفت  ای آشنا مپرهیز

زین عاشق پشیمان سرخیل سرمشاران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند

تا در زمانه باقی است آوازِ باد و باران


شفیعی کدکنی

خفقان

مشت می کوبم بر در پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم خفقان، من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم هان، با شما هستم این درها را باز کنید

من به دنبال فضائی می گردم لب بامی سر کوهی

که در آنجا نفسی تازه کنم

می خواهم فریاد بلندی بکشم که صدایم به شما هم برسد

من هوارم را سر خواهم داد چاره درد مرا باید این داد کن

از شما خفته چند چه کسی می آید با من فریاد کند


فریدون مشیری

یار دلنواز

زان یار دلنوازم شکری است با شکایت

گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ که آنجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی

جانا روا نباشد خونریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه نهایت صورت کجا توان بست

کش صدهزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از دردت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

دل ناصبور

تو را سری است که با ما فرو نمی آید

مرا دلی که صبوری از او نمی آید

کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر

که آب دیده به رویش فرو نمی آید

جز اینقدر نتوان گفت بر جمال تو عیب

که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید

چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت

بر اوفتاده مسکین چو گو نمی آید

اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش

بد از من است که گویم نکو نمی آید

گر از حدیق تو کوته کنم زبان امید

که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی آید

گمان برند که در عود سوز سینه من

بمرد آتش معنی که بو نمی آید

چه عاشق است که فریاد دردناکش نیست

چه مجلس است کز او های و هو نمی آید

به شیر بود مگر شور عشق سعدی را

که پیر گشت و تغیر در او نمی آید

چهره به چهره


گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو

شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو

در پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام

خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو

می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام

دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو

 

زرین تاج قزوینی(قرة العین)

سوز دل

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند

هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بیداری

به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند

بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد

مگر دلالت این دولتش صبا بکند

فریاد- تصنیف هشت

خانه ام آتش گرفته است، آتشی جانسوز

هر طرف می سوزد این آتش

پرده ها و فرشها را، تارشان با پود

من به هر سو می دوم گریان، در لهیب آتش پر دود

وز میان خنده هایم تلخ، و خروش گریه ام ناشاد

از درون خسته سوزان، می کنم فریاد، ای فریاد

خانه ام آتش گرفته است، آتشی بی رحم

همچنان می سوزد این آتش

نقشهایی را که من، بستم به خون دل

بر سر و چشم در  و دیوار، در شب رسوای بی ساحل

وای بر من، وای بر من

سوزد و سوزد غنچه هایی را که پروردم

به دشواری در دهان گود گلدانها

روزهای سخت بیماری، از فراز بامهاشان شاد

دشمنانم موزیانه خنده های فتحشان بر لب

بر من آتش بجان ناظر، در پناه این مشبک شب

من به هر سو می دوم گریان

از این بیداد می کنم فریاد، ای فریاد

وای بر من همچنان می سوزد این آتش

آنچه دارم یادگار  و دفتر و دیوان

و آنچه دارد منظر  و ایوان

من به دستان پر از تاول

این طرف را می کنم خاموش، وز لهیب آن روم از هوش

زان دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود

تا سحرگاهان که می داند، که بود من شود نابود

خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر

صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر

وای آیا هیچ سر بر می کنند از خواب

مهربان همسایگانم از پی امداد،

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد

می کنم فریاد، ای فریاد، فریاد


اخوان ثالث

فریاد-آواز شش

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی

فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم

اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

هر آنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد

فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

بیا که رونق این کارخانه کم نشود

به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی

ببین در آینه جام نقش بندی غیب

که کس به یاد ندارد چنین عجب ز منی

ز تند باد حوادث نمی توان دیدن

در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

از این سموم که بر طرف بوستان گذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

به صبر کوشتو ای دل که حق رها نکند

چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ

کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

سمن بویان

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند

به فتراک جفا دلها چو بربندند، بربندند

ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند، بفشانند

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند، برخیزند

زوال شوق در خاطر چو برخیزند، بنشانند

سرشک گوشه گیران را چو دریابند، دُر یابند

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند، اگر دانند

دوای درد عاشق را کسی که او سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، درمانند

ز چشمم لعل رمانی چو می خندند، می بارند

ز رویم راز پنهانی چو می بینند، می خوانند

چو منصور از مراد آنان که بر دارند، بر دارند

بدین درگاه حافظ را چو می خوانند، می رانند

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند

که با این درد اگر در بند درمانند، درمانند

 

حافظ

مریض عشق

هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر  وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار نحمل نکند یار مگویش

وانکه در عشق ملامت نکشد، مرد نخوانش

چون دل از دست به در شد مثل کره توسن

نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی به قفایی نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزد گز بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سرآیی

عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

که همه عمر نبوده است چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر ایم

باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

بوستانی است که هرگز نزد باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده افتد ز سر راز نهانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند کز سر دردی است فغانش