کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

انتظار دل

از کفم رها شد قرار دل

نیست به دست من اختیار دل

دل به هر کجا رفت و برنگشت

دیده شد سپید ز انتظار دل

خون دل بریخت از دو چشم من

خوش دلم از این انتحار دل

بعد از این ضرر ابلهم اگر

خم کنم کمر زیر بار دل

(عارف قزوینی)

بلبل نالان

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

و اندر آن گل برگ و نوا خوش ناله های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست؟

گفت ما را جلوه معشوق بر این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض نیست

پادشاهی کامران بود از گدائی عار داشت

در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حست دوست

خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

که این همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت

شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت


مناجات

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدائی 

نروم جز به همان ره که توام راهنمائی 

همه درگاه تو جویم٬ همه از فضل تو پویم 

همه توحید تو گویم که به توحید سزائی 

تو زن و جفت نداری٬ تو خور و خفت نداری 

احد بی زن و جفتی٬ ملک کامروائی 

نه نیازت به ولادت٬ نه به فرزندت حاجت 

تو جلیل الجبروتی٬ تو نصیرالامرائی 

تو حکیمی٬تو عظیمی٬تو کریمی٬تو رحیمی  

تو نماینده فضلی٬ تو سزاوار ثنائی 

بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی 

بری از بیم و امیدی بری از عیب و خطائی 

بری از خوردن و خفتن٬ بری از شرک و شبیهی 

بری از صورت و رنگی٬ بری از عیب و خطائی 

 نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی 

نتوان شبه تو جستن که تو در وهم نیائی 

نبد این خلق و تو بودی٬ نبود خلق و تو باشی 

نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزائی 

همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی 

همه نوری و سروری همه جودی و سخائی 

همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی 

همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزائی 

احد لیش کمثله٬ صمد لیس له ضد 

لمن الملک تو گوئی که مر آن را تو سزائی 

لب و دندان سنائی همه توحید تو گوید 

مگر از آتش دوزخ بودش روی رهائی