کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

تصنیف (شش)

چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی؟
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ما که خون به دل شکسته ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از برش این زمان، روی ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی


هاتف اصفهانی

تصنیف (پنج)

ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب  جدایی

چه کنم که هست اینها گل باغ  آشنایی

همه شب نهاده ام سر، چو سگان بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه گدایی

مژه‌ها و چشم یارم ز چه رو همیشه باز است؟

که میان سنبلبستان چرد آهوی ختایی

در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی

سربرگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفائی

به کدام مذهب است این، به کدام قبلت است این؟

که کشندعاشقی را که تو عاشقم چرائی

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی

به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریائی

در دیر می زدم من که ندا ز در در آمد

که درآ درآ عراقی که تو هم از آن مائی


عراقی

بارغم

اگر درد من به درمان رسد چه میشه؟

شب هجران گر به پایان رد چه میشه؟

اگر بار غم به منزل رسد چه گردد؟

سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟

ز غمت خون می گریم بنگر چون می گریم

ز مژه دل می ریزد ز جگر خون می آید

افتخار دل و جان می آید

یار بی پرده عیان می آید


عارف قزوینی


افتخار آفاق

افتخار همه آفاقی  و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
به سر زلف پریشان تو دل های پریش
همه خو کرده چو عارف به پریشان سخنی
ز چه رو شیشه دل می شکنی
تیشه بر ریشه جان از چه زنی
سیم اندام ولی سندگی
سست پیمانی و پیمان شکنی


عارف قزوینی

شمع و پروانه

شبی یاد دارم که چشمم نخفت 

شنیدم که پروانه با شمع گفت 

که من عاشقم گر بسوزم روا است 

تو را گریه و سوز و زاری چراست؟ 

بگفت ای هواداز مسکین من 

برفت انگبین یار شیرین من 

چو شیرینی از من به در می رود 

چو فرهادم آتش به سر می رود 

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد 

فرو می دمیدش به رخسار زرد 

که ای مدعی عشق کار تو نیست 

که نه صبر داری نه یارای ایست 

تو بگریزی از پیش یک شعله خام 

من استاده ام تا بسوزم تمام 

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت 

مرا بین که از پای تا سر بسوخت 

همه شب در این گفت و گو بود شمع 

به دیدار او وقت اصحاب، جمع 

نرفته ز شب همچنان بهره ای 

که ناگه بکشتس پری چهره ای 

همی گفت و می رفت دوش به سر 

همین بود پایان عشق، ای پسر 

ره این است اگر خواهی آموختن 

به کشتن فرج یابی از سوختن 

مکن گریه بر گور مقتول دوست 

قل الحمد لـ... که مقبول اوست 

اگر عاشقی سر مشوی از مرض 

چو شعدی فروشوی دست از غرض 

قدائی ندارد ز مقصود چنگ 

و گر بر سرش تیر بارند و سنگ 

به دریا مرو گفتمت زینهار 

وگر می روی تن به طوفان سپار 

 

سعدی

گریلی

شبی مجنون به لیلی گفت، که ای محبوب بی همتا 

تو را عاشق شود پیــــــــدا، ولی مجنون نخواهد شد 

خـــــــــدا را جون دل ریشم، قــــراری بسته با زلفت 

 بفرما لعل نوشیــــــــن را، که زودش با قـــــــــرار آرد 

 دلا دیشب چه می کـــــــردی،تو در کــوی حبیب من 

 الـــهی خون شوی ای دل، تو هم گشتی رقیــب من 

 شب صحــــــــبت غنیمت دان که بعد از روزگـــــار ما 

 بسی گــــردش کند گردون بسی لیل و نــــــــهار آرد 

بهار دلکش

بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد 

از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد 

در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن 

که جنگ و کین با من حزین روا نباشد 

صبحدم بلبل بر درخت گل به خنده می گفت 

نازنینان را مه جبینان را وفا نباشد 

اگر که با این دل حزین تو عهد بستی عزیز من با رقیب من چار نشستی؟ 

چرا دلم را غزیز من از کینه خستی؟ 

بیا  در برم از وفا یک شبُ ای مه نخشب 

تازه کن عهدی که برشکستی 

 

عارف قزوینی 

داروگ

خشک آمد کشتگاه من، بر کنار کشت همسایه

در ردون کومه تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست

گرچه می گونید: می گریند بر ساحل نزدیک

و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد

سوگواران در میان سوگواران

چون دل یاران که در هجران یاران

قاصد روزان ابری؛ دراروگ! کی رسد باران؟!

قاصد روزان ابری؛ داروگ! کی رسد باران؟!

بر بساطی که بساطی نیست


علی اسفندیاری (نیمایوشیج)

صبـــــــــحدم ز مشرق طلوعی در جهان کن 

 تیـــــــــــر غمزه را در کمــــــــــــــان ابروان کن  

بزم ما منور به رویـــــــــــــت یک زمان کن 

ملک دل مسخر به مویت ناگهان کن 

صنم شاهی تو مرا جانم فدایت 

دلبر ماهی تو مرا مردم برایت 

طبیبم عزیزم حبیبم 

 یار خوشگل من شمع محفل من 

ما تابانم تویی تو؛ شاه خوبانم تویی تو 

ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن 

زحمی به من دلشده بی سر و پا کن 

ز دست یارم چه ها کشیدم 

به جز وفایش وفا ندیدم 

نه همزبانی، که یک زمانی 

به او بگویم غم نهانی، 

نه اهل دردی، نه غمگساری 

ز من بپرسد، غم که داری 

 

فروغ فرخ زاد

قسمت ما

نبود قسمت ز رخت قسمت ما غیر نگاهی 

آن هم ندهد دست و مگر گاه به گاهی 

نشینم سر راهی، به امید نگاهی 

ببینم مهر وماهی، به امید نگاهی 

گفتم صنما! شادی دل، راحت جانی 

چون می نگرم خوشتر از این، بهتر از آنی 

نشینم سر راهی، به امید نگاهی 

ببینم مهر و ماهی، به امید نگاهی 

 

 علی اکبر شیدا

باغ نظر

آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش 

هر چه کند به شاهدی کس نکند ملامتش 

باغ تفرج است و بس، میوه نمی دهد به کس 

جز به نظر نمی رسد سیب درخت قامتش 

داروی دل نمی کنم که آنکه مریض عشق شد 

هیچ دوا نیاورد بار به استقامتش 

هر که فدا نمی کند دنیی و دین و مال و سر 

گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش 

جنگ نمی کنم اگر دست به تیغ می برد 

بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش 

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی 

که آنچه گناه او بود من بکشم غرامتش 

هر که هوا گرفت و از پی آرزوی دل 

گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش 

شب

هست شب  یک شب دم کرده و خاک رنگ رخ باخته است 

باد نوباره ابر از بر کوه سوی من تاخته است 

هست شب همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا 

هم از این رو است نمی بیند اگر گمشده ای راهش را 

با تو لشکر، بیابان دراز، مرده را ماند در گورش تنگ 

به دل سوخته من ماند، به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب 

هست شب آری شب 

 

علی اسفندیاری (نیما یوشیج)

آواز.

بمیرم تا تو چشم تر نبینی 

شراره آ پرآذر نبینی 

چنان از آتش عشقت بسوجم 

که از مو رنگ خاکستر نبینی 

اگر چون موم صد صورت پذیرم 

به هر صورت به دل نقش تو گیرم 

تو تا بخت منی هرگز نخوابم 

تو تا عهد منی هرگز نمیرم 

ز دل مهر رخ تو رفتنی نی 

غم عشقت به هر کس گفتنی نی 

ولیکن سوزش عشق و محبت 

میون مردمون بنهفتنی نی  

دل ار مهرت نلرزه بر چه ارزه؟ 

نخواهم دل که مهر تو نلرزه  

گریبون هر که از دستت کنه چاک 

به صد عالم گریبون وابیارزه 

برندم همچو یوسف گر به زندان 

بیان آرم ز غم چون مستمندان 

اگر صد باغبان خصمی نماید 

مدام آیم به گلزار تو خندان

 باباطاهر

آواز

عشق در دل ماند و یار از دست رفت 

دوستان دستی که کار از دست رفت 

ای عجب گر من رسم در کام دل 

کی رسم چون روزگار از دست رفت 

بخت و رای و روز و زر بودم دریغ 

که اندر این غم هر چهار از دست رفت 

عشق و سودا و هوس در سر بماند 

صبر و آرام و قرار از دست رفت 

گر من از پا اندر آیم گو درآی 

بهتر از من صد هزار از دست رفت 

بیم جان که این بار خوم می خورد 

ورنه این دل چند بار از دست رفت 

مرکب سودا جهانیدن چه سود؟ 

چون زمام اختیار از دست رفت 

سعدیا با یار عشق آسان بود 

عشق باز اکنون که یار از دست رفت  

سعدی