کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

تصنیف هشت

نامدگان و رفتگان، از دو کرانه زمان

سوی تو می دوند، ها! ای تو همیشه در میان

پیش تو جامه در نهم، نعره زند که بر درم

آمدمت که بنگرم، گرینه نمی دهد امان

ای گل بوستان سرا، از پس پرده درآ

بوی تو می کشد مرا، وقت سحر ببوستان

آه که می زند برون، از سرو سینه موج خون

من چه کنم که از درون، دست تو می کشد کمان

پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم

کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان

هر چه به گرد خویشتن، می نگرم در این چمن

آینه ضمیر من، جز تو نمی دهد نشان


امیرهوشنگ ابتهاج

آواز هفت

عزم دارم که امشب مست مست

پای کوبان کوزه دردی به دست

سر به بازار قلندر برنهم

حسب یک ساعت ببازم هر چه هست

تا کی از تزویر باشم رهنمای؟

تا کی از پندار باشم خودپرست؟

پرده پندار می باید درید

توبه تزویر می باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم

چند خواهم بود آخر پای بست؟

ساقیا درده شرابی دلگشای

هین که دل برخواست، می در سر نشست

تو بگردان دور  تا ما مردوار

دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سربرکشیم

زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم

بی جهت در رقص آییم از الست

آواز چهار

ای در میان جانم و جان از تو بی خبر

از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

چو پی برد به تو دل و جانم که جاودان

در جان و در دلی، دل وجان از تو بی خبر

ای عق پیر و بخت جوان گرد راه تو

پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر

نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب

نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر

از تو به نام و نشان است خلق را

وانگه همه به نام و نشان از تو بی خبر

جویندگان گوهر دریای کنه تو

در وادی یقین و گمان از تو بی خبر

چون بی خیر بود مگس از پر جبرئیل

ار تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر

شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد

شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر

عطار اگر چه نعره عشق تو می زند

هستند جمله نعره زنان از تو بی خبر