کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

در کوچه سار شب

در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشت پرملال ما، پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان، چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب، در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پر ستم، که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
وگرنه بر درخت تر، کسی تبر نمی زند
امیر هوشنگ ابتهاج

پر کن پیاله را

پر کن پیاله را، که این آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بی کردان عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره اندیشه های ژرف(گرم)
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطراه های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز ساکنان بستر خوابم نمی برد
پر کن پیاله را
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این که ناله می کنم از دل که: آب ... آب ...
دیگر فریب هم  به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را

فریدون مشیری