کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

دکلمه دو

ساقی غم من بلند آوازه شده است / سرمستی من برون ز اندازه شده ست

با موی سپید سرخوشم کز می تو / پیرانه سرم بهار دل تازه شده ست


ساقی گل و سبزه بس طربناک شده ست / دریاب که هفته دگر خاک شده ست

می نوش و گلی بچین که تا درنگری/ گل خاک شده ست و سبزه خاشاک شده ست


گویند که دوزخی بود عاشق و مست / قولیست خلاف، دل در آن نتوان بست

گر عاشق و مست، دوزخی خواهد بود/ فردا بود بهشت همچون کف دست


تا کی غم آن خورم که دارم یا نه / وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پر کن قدح باده که معلومم نیست / که این دم که فرو برم برآرم یا نه


فومی متفکر اند ره دین / قومی به گمان فتاده در راه یقین

می ترسم از آنکه بانگ برآید روزی / که ای بی خبر راه نه آنست و نه این


من ظاهر نیستی و هستی دانم / من باطن هر فراز و پستی دانم

با این همه از دانش خود شرمم باد / گر مرتبه ای ورای مستی دانم


ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز / از روی حقیقی نه از روی نیاز

یک چند در این بساط بازی کردیم / رفتیم به صندوق ابد یک یک باز


چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ / پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ

خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی / از سلخ به غره آید و از غره به سلخ


این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت / کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند / زان روی که هست کس نمی داند گفت


گردون نگری ز قد فرسوده ماست / جیحون اثری ز اشک پالوده ماست

دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست / فردوس دمی ز بخت آسوده ماست


از من رمقی به سعی ساقی مانده ست / وز صحبت خلق، بی وفایی مانده ست

از باده نوشین قدحی بیش نماند / از عمر ندانم چه باقی مانده ست


چون آمدنم به من نبد روز نخست / وین رفتن بی مراد عزمیست درست؟

برخیز و میان ببند ای ساقی چست / که اندوه جهان به می فرو خواهم شست


دوری که در او آمدن و رفتن ماست / او را نه نهایت نه بدایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست / که این آمدن از کجا و رفتن به کجاست


ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم / وین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این دیر کهن درگذریم / با هفت هزار سالگان سر به سریم


تا دست بر اتفاق بر هم نزنیم / پاییز نشاط، بر سر غم نزنیم

خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح / که این صبح بسی دمد که ما دم نزنیم


صبح است دمی با می گلرنگ زنیم / وین شیشه نام و ننگ بر سنگ زنیم

دست از عمل دراز خود بازکشیم / در زلف دراز و دامن چنگ زنیم


دوران جهان بی می و ساقی هیچست/ بی زمزمه ساز عراقی هیچست

هر چند در احوال جهان می نگرم / حاصل همه عشرتست و باقی هیچست


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد