کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

صبح...

صبح است ساقیا! قدحی پر شراب کن/ دور فلک درنگ ندارد شتاب کن 

زان پیش تر که عالم فانی شود خراب/ ما را ز جام باده گلگون خراب کن 

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد/ گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن 

روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند/ زنهار! کاسه سر ما پر شراب کن 

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم/با ما به جام باده صافی خطاب کن 

کار صواب باده پرستی است حافظا 

برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

کلام سعدی

می بر زند ز مشرق شمع فلک زبانه/ای ساقی صبوحی در ده می شبانه 

عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش؟/هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه؟ 

گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن/گر تیر طعنه آید جانش منش نشانه 

گر می به جان دهندت بستان که پیش دانا/ ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه 

آن کوزه بر کفم نه که آب حیات دارد/هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه 

صوفی چگونه گردد گرد شراب صافی؟/گنجشک را نگنجد عنقا در آشیانه 

دیوانگاه نترسند از صولت قیامت/بشکیبد اسب چوبین از سیف و تازیانه 

صوفی و کنج خلوت.سعدی و طرف صحرا/ صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه 

(سعدی)

دریای عشق

دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت/ابر چشمم بر رخ از سودای تو سیلاب داشت 

نه از تفکر عقل مسکین پایگاه صبر دید/ نه از پریشانی دل شوریده چشم خواب داشت 

(در تفکر عشق مسکین پایمال عشق شد/با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت) 

کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل/شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت 

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود/تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت 

دیده ام می جست گفتندم نبینی روی دوست/عاقبت معلوم کردم که اندر او سیماب داشت  

روزگار عشق خوبان.شهر فائق می نمود/باز دانستم که شهد آلوده زهر ناب داشت 

(ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می نمود/کی گمان بردم که زهر آلوده زهر ناب داشت؟) 

سعدی این ره مشکل افتاده است در دریای عشق/ که اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت 

(سعدی)

اسیر نظر

از در درآمدی و من از خود به در شدم/ گوئی از این جهان به چهان دگر شدم 

گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست/ صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم 

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق/ ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم 

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب/مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم 

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار/چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم 

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم/از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم 

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت؟/که اول نظر به دیدن او دیده ور شدم 

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان/مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم 

او را خود التفات نبودش به صید من/من خویشتن اسیر کمند نظر شدم 

گویند روی سرخ تو سعدی که (چه) زرد کرد؟/اکسیر عشق در مسم آمیخت زر شدم 

(سعدی)