ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی/خرقه جائی گرو باده و دفتر جائی
دل که آئینه صافی است غباری دارد/ از خدا می طلبم صحبت روشن رائی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان/ ورنه پروانه ندارد به سخن پروائی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست/ گشته هر گوشه چشم از غم دل دریائی
زین دایره مینا خونین جگرم ای دل!/تا حل کنم این مشکل در ساغر مینائی
دلا از دست تنهائی به جونم/ ز آه و ناله خود در فغونم
شوان تار از درد جدائی/کره فریاد مغز استخونم
عزیزون از غم و درد جدائی/به چشمونم نمونده روشنائی
گرفتارم به دام غربت و درد/نه یار و همدمی نه آشنائی
فلک کی بشنوه آه و فغونم؟/به هر گردش زنه آتش به جونم
یه عمری بگذرونم به غم و درد/به کام دل نگرده آسمونم
نمی دونم دلم دیوونه کیست؟/اسیر نرگس مستونه کیست؟
نمی دونم دل سرگشته ما/کجا می گردد و در خونه کیست
نصیب کس توی درد دل مو/که بسیاره غم بی حاصل مو
کسی بو از غم و دردم خبردار/که داره مشکلی چون مشکل مو
دلی دیرم که بهبودش نمی بو/نصیحت می گرم سودش نمی بو
به یادش می دهم.نش می بره باد/بر آتش می نهم دودش نمی بو
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهی/دل ز تنهایی به جان آمدخدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو/ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید وگفت:/صعب روزی.بوالعجب کاری. پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چو گل/شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی؟
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست/ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو عالمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست/رهروی باید جهانسوزی.نه خامی بی غمی
در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست/ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
خیز تا خاطر به آن ترک سمرقندی دهیم/کز نسیمش بوی جوی مولیان آمد همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق/که اندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد/ شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست/گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن/ گلبانک سر بلندی بر آسمان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان/مائیم و کهنه دلقی که که آتش در آن توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما/بر چشم دشمنان تیراز این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشق بازی/جام می مغانه هم با مغان توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند/عشق است و داد اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن/سرها بدین تخیل برآستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است/چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی/باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟/ یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار/صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل!/شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کو نکندن فهمی ز این کلک خیال انگیز/نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند/ در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود/که این شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر/که این سابقه پیشین تا روز پسین باشد
سری دیدم که سامانش نمی بو / غمی دیدم که پایانش نمی بو
اگر باور نداری سوی من آی / ببین دردی که درمانش نمی بو
خوش آن ساعت که یار از در درآیو / شو هجرون و رور غم سرایو
ز دل بیرون کنم جون را به صد شوق
همین واجم که چایش دلبر آیو