کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

نظر مستانه

یک نظر مستانه کردی عاقبت

عقل را دیوانه کردی عاقبت

با غم خود آشنا کردی مرا

از خودم بیگانه کردی عاقبت

در دل من گنج خود کردی نهان

جای در ویرانه کردی عاقبت

سوختی در شمع رویت جان من

چاره پروانه کردی عاقبت

قطره اشک مرا کردی قبول

قطره را دردانه کردی عاقبت

کردی اندر کل موجودات سیر

جان من کاشانه کردی عاقبت

زلف را کردی پریشان٬خلق را

خانمان ویرانه کردی عاقبت

مو به مو را جای دلها ساختی

مو به دلها شانه کردی عاقبت

در دهان خلق افکندی مرا

فیض را افسانه کردی عاقبت

(فیض کاشانی)

دلدار

چه خوش باشد که دلدارم تو باشی

ندیم و مونس و یارم تو باشی

دل پردرد را درمان تو سازی

شفای جان بیمارم تو باشی

ز شادی در همه عالم نگنجم

اگر یک لحظه غمخوارم تو باشی

ندارم مونسی در غار گیتی

بیا،تا مونس غارم تو باشی

اگرچه سخت دشوار است کارم

شود آسان، چو در کارم تو باشی

اگر جمله جهانم خصم گردند

نترسم چون نگهدارم تو باشی

همی نالم چو بلبل در سحرگاه

به بوی آنگه گلزارم تو باشی

چو گوید وصف روی ماه روئی

غرض زان زلف و رخسارم تو باشی

اگر نام تو گویم ور نگویم

مرادم جمله گفت آنم تو باشی

از آن دل در تو بندد چون عراقی

که می خواهم که دلدارم تو باشی


محنت سرا

دلی دارم  چه دل محنت سرایی

که در وی خوشدلی را نیست جائی

دل مسکین چرا غمگین نباشد؟

که در عالم نیابد دلربائی

تن مهجور چون رنجور نبود

چه تاب کوه دارد رشته تایی

چگونه غرق خونابه نباشم؟

که دستم می نگیرد آشنائی

بمیرد دل چو دلداری نبیند

بکاهد جان چو نبود جانفزائی

بنالم بلبل آسا چون نیابم

ز باغ دلبران بوی وفائی

فتادم باز در وادی خونخوار

نمی بینم رهی را رهنمائی

نه دل را در تحیر پای بندی

نه جان را جز تمنا دلگشائی

در این وادی فرو شد کاروان ها

که کس نشنید آواز درائی

در این ره هر نفس صد خون بریزد

نیارد خواستن کس خونبهائی

دل من چشم می دارد کزین ره

بیابد بهر چشمی توتیائی

روانم نیز در بسته است همت

که بگشاید در راحت سرائی

تنم هم گوش می دارد کزین در

به گوش جانش آید مرحبائی

تمنا می کند مسکین عراقی

که در یابد بقا بعد از فنائی




دل آرزومند

بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهائی

نمانده صبر و مرا بیش از این شکیبائی

بیا که جان مرا بی تو نیست برگ حیات

بیا که چشم مرا بی تو نیست بینائی

بیا که بی تو دلم راحتی نمی یابد

بیا که بی تو ندارد دو دیده بینائی

اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت

تو را چه غم؟ که تو خو کرده ای به تنهائی
حجاب روی تو هم روی تو است در همه حال

نهانی از همه عالم ز بس که پیدائی

عروس حسن تو را هیج در نمی یابد

به گاه جلوه مگر دیده تماشائی

ز بس که بر سر کوی تو ناله ها کردم

بسوخت بر من مسکین دل تماشائی

ندیده روی تو٬از عشق عالمی مرده

یکی نماند اگر خود جمال بنمائی

ز چهره پرده براندار تا سر اندازی

روان فشاند بر روی تو ز شیدائی

به پرده در چه نشینی چه باشد ار نفسی

به پرسش دل بیچاره ای برون آئی

نظر کنی به دل خسته شکسته دلی

مگر که رحمتت آید برو ببخشائی

دل عراقی بیچاره آرزومند است

امید بسته که تا کی نقاب بگشائی


سودای خیال

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

گره از کار فروبسته ما بگشائی؟

نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن که خیالی شدم از تنهائی

گفته بودی که بیائیم چو به جان آئی تو

من به جان آمدم اینک تو چرا می نائی؟

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودائی

همه عالم به تو می بینم و این نیست عجب

به که می بینم که تویی چشم مرا بینائی

پیش از این گر دگری در دل من می گنجید

جز تو را نیست کنون در دل من گنجائی

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می ناید

وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمائی

گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی

وقت آن است که آن وعده وفا فرمائی