کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

دل شیدا

تو دوری از برم دل در برم نیست

هوای دیگری اندر سرم نیست

به جان دلبرم کز هر دو عالم

تمنای دگر جز دلبرم نیست



آرام جانم سرو روانم! من بی تو نمانم

بیا ای نازنین! بیا ای مه جبین!دردت به جانم


از غم عشقت دل شیدا شکست

شیشه می در شب یلدا شکست

از بس که زدم ریگ بیابان به کف

خار مغیلان همه در پا شکست


(علی اکبر شیدا٬ باباطاهر)

غم دل

از غم عشق تو ای صنم! روز و شب ناله ها می کنم من

وز قد و قامتت هر زمان٬صد قیامت به پا می کنم من

دست بر زلف تو می زنم-ای جانم- روز خود را سیه می کنم من

گر به فلک می رسد آه من از غمت

چشم تو دل می برد دلربا یار

با من شیدا نشین٬ حال نزارم ببین

بیش از ین بد نکن٬ فتنه به کارم نکن٬ بی وفا یار

آیین وفا و مهربانی در شهر شما مگر نباشد؟ حبیبم!

سرکوی تو تا چند آیم و شم؟

ز وصلت بی نوا چند آیم و شم؟

سر کویت برای دیدن تو٬نترسی از خدا چند آیم و شم؟

صبر بر جور تو می کنم من

                         روز خود را سیه می کنم من

                                            عمر خود را تبه می کنم من

                                                 (علی اکبر شیدا)

تار زلف

از بس به تار زلفت دل ها گرفته منزل

دل را کجا بجویم؟ یک زلف و این همه دل

سرو روانم٬آرام جانم٬ من بی تو نمانم

بیا حبیبم٬ بیا شیرینم٬ بیا شمع محفلم

آه ای هستی من٬ شور مستی من

برچین اشک مرا٬ برچین

(علی اکبر شیدا)

بی پا و سر

بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی دانم

که شادی در همه عالم از این خوش تر نمی دانم

گر از عشقت برون آیم٬ به ما و من فرون آیم

ولیکن به ما و من گفتن به عشقت درنمی آیم

زبس که اندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر

چنان بی پا وسر گشتم که پای از سر نمی دانم

به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو

کنون عاجز فروماندم رهی دیگر نمی دانم

دلی که او بود همدردم٬ چنان گم گشت در دلبر

که بسیاری نظر کردم٬ دل از دلبر نمی دانم

به هشیاری می از ساغر جداکردن توانستم

کنون از غایت مستی می از ساغر نمی دانم

به مسجد بتگر از بت باز می دانستم و اکنون

درین خمخانه رندان بت از بتگر نمی دانم

چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم

درین دریای بی نامی دو نام آور نمی دانم

یکی را چون نمی دانم سه چون دانم که از مستی

یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی دانم

کسی که اندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی

من این دریای پرشور از نمک کمتر نمی دانم

دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت

ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمی دانم





رسوای دل

من از روز ازل دیوانه بودم،دیوانه روی تو،سرگشته کوی تو

سرخوش از باده مستانه بودم،در عشق و مستی افسانه بودم

نالان از تو شد چنگ و عود من،  

تار موی تو تار و  پود من

بی باده مدهوشم، ساغر نوشم،ز چشمه نوش تو

مستی دهد ما را ،گل رخسارا! بهار آغوش تو

جو به ما نگری، غم دل ببری، کز باده نوشین تری

سوزم همچو گل، از سودای دل؛ 

دل رسوای تو،من رسوای دل

گرچه به خاک و خون کشیدی مرا،روزی که دیدی مرا

بازآ که در شام غمم، صبح امیدی مرا   

(رهی معیری)

شب فراق

جزای آنکه که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

بدار یک نفس ای قائد این زمام جمال

که دیده سیر نمی گردد از نظر به جمال

دگر به گوش فراموش اهل سنگین دل

پیام ما که رساند مگر نسیم شمال

به تیغ هندی دشمن قتال می نکند

چنانکه که دوست به شمشیر غمزه قتال

جماعتی که نظر را حرام می گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

عزال اگر به کمند افتد عجب نبود

عجب فتادن مرد است در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دارند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که ترک دوست بگویم٬تصوری است محال

به خاک پای تو دادم که تا سرم نرود

که سر بدر نرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجب که بر زبان آریم

به آب دیده خونین نوشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی شود سعدی!

ولیک ناله بیچارگان خوش است٬ بنال

انتظار دل

از کفم رها شد قرار دل

نیست به دست من اختیار دل

دل به هر کجا رفت و برنگشت

دیده شد سپید ز انتظار دل

خون دل بریخت از دو چشم من

خوش دلم از این انتحار دل

بعد از این ضرر ابلهم اگر

خم کنم کمر زیر بار دل

(عارف قزوینی)

بلبل نالان

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

و اندر آن گل برگ و نوا خوش ناله های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست؟

گفت ما را جلوه معشوق بر این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض نیست

پادشاهی کامران بود از گدائی عار داشت

در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حست دوست

خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

که این همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت

شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت