کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

شیدای گیتی

چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکنی غریبان
آن گل که هر دم در دست بادی است
گو شرم بادش از عندلیبان
یا رب امان ده تا باز بیند
چشم محبان روی حبیبان
ای منعم آخر بر خوان وصلت
تا چند باشیم از بی نصیبان
درج محبت بر مهر خود نیست
یا رب مبادا کام رقیبان
ما درد پنهان با یار گفتیم
نتوان نهفتن درد از طبیبان
حافظ نگشتی شیدای گیتی
گر می شنیدی پند ادیبان

آتش نهفته

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
زین آتش نفته که در سینه من است
خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبت در میان گرفت
آنروز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
که آتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنه ها که دامن آخر زمان گرفت
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند
که آنکس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
فرصت نگر که چو فتنه در  عالم اوفتاد
صوفی به جام می زد و از غم کران گرفت
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو می چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت؟

ساز قصه گو

تا دور چشم مست او، جای می از نای سبو، خون کرده در پیمانه ها
بشنو ز ساز قصه گو، سوز دل من مو به مو، در پرده افسانه ها
بشنو ناله درد کز دل خیزد، شاید زین ناله، خونین اشکت بر رخ ریزد
خدا را، کی این شام غم را سحر از پی در نیاید
چه سازم، صبوری ما را، ظفر از پی بر نیاید
تا کی نالهْ تا کی مویه، برخیز ای رهنشین، گامی از کفر و دین نه فراتر
برخیز با خیل مستان، چو می خاموش و جوشان
بنشین با می پرستان،به دور از خودفروشان

مگر از زندگانی، مراد دلستانی
مراد دلستانی، مگر از زندگانی
که گردون به افسون، چو بستیزد نهد از جام جم،افسانه ای در روزگاران
بیا خودکامگی از سربنه، چون جام می در بزم یاران
در ده ساقی، زان می جامی، تابرگیرد از من خودکامی

جواد آذر

حکایت دل


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آبا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
چو حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
معشوق چو نقاب ز رخ در نمی کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند؟
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه می رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند
می خور که صدگناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پیراهنی که  آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایت دل خشو ادا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان مه منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام .صل میسر نمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
حافظ