کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

ناشکیبا-تصنیف هفت

ای با من و پنهان شده، از دل سلامت می کنم

تو کعبه ای هر جا روم، قصد مقامت می کنم

هر جا که هستی حاضری، از دور بر ما ناظری

شب خانه روشن می شود، چون یاد نامت می کنم

گه همچو باز‍ ِآشنا بر درست تو  پر می زنم

گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم

گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنی

ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم

دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنی است

زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم

ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو

ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم

من آینه دل را ز تو اینجا صقالی می دهم

من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم

در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو

اینها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم

ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را

هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم

ای چاره در من چاره گر، حیران شو و نظاره گر

بنگر کز این جمله صور، این دم کدامت می کنم

گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف

یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم

گر سالها ره می روی چون مهره ای در دست من

چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم

ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من

جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کنم


مولانا

ناشکیبا-آواز شش

تا تو به خاطر منی کس مگذشت بر دلم

مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

من چو به آخرت روم رفته به باغ دوستی

داروی دوستی بود هر چه بروید از گلم

می رم و همچنان رود نام تو بر زبان من

ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم

حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو

با همه سعی اگر به خوان ره ندهی چه حاصلم

باد به دست آرزو در طلب هوای دل

گر نکند معاونت دور زمان مقبلم

لایق بندگی نیم بی هنر و قیمتی

ور تو قبول می کنی با همه نقص فاضلم

مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلم

کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم

کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد

گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم

سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی

می نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم

فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو

این همه یاد می رود از تو هنوز غافلم

لشکر عشق سعدیا غارت عقل می کند

تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم


سعدی

ناشکیبا-آواز پنج

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق

که نامی خوشتر از اینت ندانم

وگر هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرینت نخوانم

تو زهری زهر گرم سینه سوزی

تو شیرینی که شور هستی از توست

شراب جام خورشیدی که جان را

نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست

به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانی ام سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی

بسی گفتند دل از عشق برگیر

که نیرنگ است و افسون است و جادو است

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است اما نوشدارو است

چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گذارد

از آن شادم که در هنگامه مرگ

غمی شیرین دلم را می نوازد

اگر مرگم به نامردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی است

وگر عمرم به ناکامی سرآید

تو را دارم که مرگم زندگانی است

 

فریدون مشیری

ناشکیبا-تصنیف سه

گل در بر و می بر کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وآنکس که چو ما نیست در این شهر کدام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کنج خرابات مقام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

که ایام گل و یاسمن و عید صیام است


حافظ

ناشکیبا-آواز دو

ز حد بگذشت مشتاقی و صبرم اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما  آن روی زیبا را

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل

بباید چاره ای کردن کنون این ناشکیبا را

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که گر روزی

برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

مرا ما وصال توست از دنیا و از عقبی

وگرنه بی شما قدری نباشد دین و دنیا را

بیا تا یکزمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را

سخن شیرین همی گوید به رغم دشمنان سعدی

ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را


سعدی

ناشکیبا-تصنیف یک

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام براندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چونان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد، که چون غرق است در بی چون

چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

 

مولانا