کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

زلف سیاه

به قربون خم زلف سیاهت

فدای عارض مانند ماهت

ببردی دین فاض رابه غارت

تو شاهی خیل مژگان را سپاهت



تو دوری از برم دل در برم نیست

هوای دیگری هم در سرم نیست

به جان دلبرم کز هر دو عالم

تمنای دگر جز دلبرم نیست



خودم اینجا دلم در پیش دلبر

خدایا این سفر کی می رود سر؟

خدایا کن سفر آسون به فائض

که بیند بار دیگر روی دلبر


(فائض دشتستانی، بابا طاهر)

یاد ایام

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل اشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار

پای ان اشک روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو نسرینم بهاری تازه بود

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ور نه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم "رهی" باشد ز تنهایی خموش

نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

(رهی معیری)



چشم بیمار

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزارن دردبرچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است وبی بنیاد، از این فرهاد کش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم

اگر بر جا من غیری گزیند دوست،حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا؟ برخیز

که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم



سلسله موی دوست

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

دلشده پایبند گردن جان در کمند

زهره گفتار نه که این چه سبب و آن چراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی دریغ

دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست

گر بنوازی به لطف ور بگذازی به قهر

حکم تو بر ما روان زجر تو بر ما رواست

دعوی عشاق را سرو نخواهد بیان

گونه زردش دلیل ناله زارش گواست

مایه پرهیزگار قوت صبر است و عقل

عقل گرفتار عشق٬صبر زبون هواست

مالک ملک وجود٬حاکم رد و قبول

هر چه کند جور نیست٬ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام٬زهر برافکن به جام

کز قبل ما قبول٬ وز طرف ما رضاست

هرکه به جور رقیب یا به جفای حبیب

عهد فراموش کند٬مدعی بی وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه براید نکوست

گو همه دشنام ده کز لب شیرین دعاست