کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

صلای عشق

دلا یک دم رها کن آب و گل را
 صلای عشق در ده اهل دل را

ز نور عشق شمع جان برافروز / رموز عشق از جانان بیاموز
چو داوود آیت سرگشتگان خوان / زبور عشق بر آشفتگان خوان
حدیث عشق، ورد عاشقان ساز
دل و جان در هوای عاشقان باز

چو عود از عشق بر آتش همی سوز / چو شمعی می گری و خوش همی سوز
شراب عشق در جام خرد ریز / از آنجا جرعه ای بر جان خود ریز

چو عشق آمد خرد را میل درکش
 به داغ عشق، خود را نیل درکش
خرد آب است و عشق، آتش به صورت / نسازد آب با آتش ضرورت
خرد، گنجشک دام ناتمامی است / ولیکن عشق، سیمرغ نهانی است
خرد، نقد سرای کائنات است / ولیکن عشق، اکسیر حیات است
ز دل تا عشق راهی نیست دشوار
 میان عشق و دل مویی است مقدار
چو آید لشکر عشق از کمینگاه / نماند عقل را از هیچ سو راه

دو عالم سایه خورشید عشق است
دو گیتی حضرت جاوید عشق است

(عطار)

دکلمه دو

ساقی غم من بلند آوازه شده است / سرمستی من برون ز اندازه شده ست

با موی سپید سرخوشم کز می تو / پیرانه سرم بهار دل تازه شده ست


ساقی گل و سبزه بس طربناک شده ست / دریاب که هفته دگر خاک شده ست

می نوش و گلی بچین که تا درنگری/ گل خاک شده ست و سبزه خاشاک شده ست


گویند که دوزخی بود عاشق و مست / قولیست خلاف، دل در آن نتوان بست

گر عاشق و مست، دوزخی خواهد بود/ فردا بود بهشت همچون کف دست


تا کی غم آن خورم که دارم یا نه / وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پر کن قدح باده که معلومم نیست / که این دم که فرو برم برآرم یا نه


فومی متفکر اند ره دین / قومی به گمان فتاده در راه یقین

می ترسم از آنکه بانگ برآید روزی / که ای بی خبر راه نه آنست و نه این


من ظاهر نیستی و هستی دانم / من باطن هر فراز و پستی دانم

با این همه از دانش خود شرمم باد / گر مرتبه ای ورای مستی دانم


ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز / از روی حقیقی نه از روی نیاز

یک چند در این بساط بازی کردیم / رفتیم به صندوق ابد یک یک باز


چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ / پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ

خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی / از سلخ به غره آید و از غره به سلخ


این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت / کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند / زان روی که هست کس نمی داند گفت


گردون نگری ز قد فرسوده ماست / جیحون اثری ز اشک پالوده ماست

دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست / فردوس دمی ز بخت آسوده ماست


از من رمقی به سعی ساقی مانده ست / وز صحبت خلق، بی وفایی مانده ست

از باده نوشین قدحی بیش نماند / از عمر ندانم چه باقی مانده ست


چون آمدنم به من نبد روز نخست / وین رفتن بی مراد عزمیست درست؟

برخیز و میان ببند ای ساقی چست / که اندوه جهان به می فرو خواهم شست


دوری که در او آمدن و رفتن ماست / او را نه نهایت نه بدایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست / که این آمدن از کجا و رفتن به کجاست


ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم / وین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این دیر کهن درگذریم / با هفت هزار سالگان سر به سریم


تا دست بر اتفاق بر هم نزنیم / پاییز نشاط، بر سر غم نزنیم

خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح / که این صبح بسی دمد که ما دم نزنیم


صبح است دمی با می گلرنگ زنیم / وین شیشه نام و ننگ بر سنگ زنیم

دست از عمل دراز خود بازکشیم / در زلف دراز و دامن چنگ زنیم


دوران جهان بی می و ساقی هیچست/ بی زمزمه ساز عراقی هیچست

هر چند در احوال جهان می نگرم / حاصل همه عشرتست و باقی هیچست


دکلمه و تصنیف یک

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من/ وین حل معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو / چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من


چون ابر به نوروز رخ لاله بشست / برخیز و به جام باده کن عزم درست
که این سبزه که امروز تماشاگه ماست / فردا همه از خاک تو برخواهد رست

ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست / بی باده گلرنگ نمی شاید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست / تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست

من بی می ناب زیستن نتوانم / بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید: / یک جام دگر بگیر و من نتوانم

می نوش که عمر جاودانی اینست / خود حاصلت از عمر جوانی اینست
هنگام گل و مل است و یاران سرمست / خوش باش دمی که زندگانی اینست

از آمدنم نبود گردون را سود / وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود / که این آمدن و رفتنم از بهر چه بود

بنگر ز جهان چه طرف بربستم هیچ / وز حاصل عمر چیست در درستم هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ / من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ

از آمدن و رفتن ما سودی کو؟ / وز بافته ی وجود ما پودی کو؟
در چنبر چرخ، جان چندین پاکان / می سوزد و خاک می شود، دودی کو؟

هنگام سپیده دم خروس سحری / دانی که چرا همی کند نوحه گری؟!
یعنی که نمودند در آئینه صبح / کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

افسوس که بی فایده فرسوده شدیم / وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم / نابوده به کام خویش، نابوده شدیم

جامیست که عقل آفرین می زندش / صد بوسه مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف / می سازد و باز بر زمین می زندش

در کارگه کوزه گری بودم دوش / دیدم دو هزار کوزه، گویای خموش
هر یک به زبان حال با من می گفت: / کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش


آنان که محیط فضل و آداب شدند / در جمع کمال، شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز / گفتند فسانه ای و در خواب شدند

از جمله ی رفتگان این راه دراز / بازآمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دوراهه از روی نیاز / چیزی نگذاری که نمی آیی باز

این قافله عمر عجب می گذرد / دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟ / پیش آر پیاله را که شب می گذرد

یاران به مرافقت چون دیدار کنید / شاید که ز دوست یاد بسیار کنید
چون باده خوشگوار نوشید به هم / نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید

ای کاش که جای آرمیدن بودی / یا این ره دور را رسیدن بودی
یا از پس صد هزار سال از دل خاک / چون سبزه امید بر دمیدن بودی


(خیام)