کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

سایه معشوق

پیش از اینت بیش این غمخواری عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پیش از آن که این سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان  طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

بردر شاهم گدایی نکته ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

حسن مه‌رویان مجلس گرچه دل می برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معدورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود


حافظ

تصنیف شش

ای مه من ای بت چین ای صنم

لاله رخ و زهره جبین ای صنم

تا به تو دادم دل و دین ای صنم

برهمه کس گشته یقین ای صنم

من ز تو دوری نتوانم دیگر

وز تو صبوری نتوانم دیگر

هر که تو را دیده ز خود دل برید

رفته ز خود تا که رخت را بدید

تیر غمت چون به دل من رسید

همچو بگفتم که همه کس شنید

من ز تو دوری نتوانم دیگر

وز تو صبوری نتوانم دیگر

بر همه کس گشته یقین ای صنم

ای نفس قدس تو احیای من

چون تویی امروزه مسیحای من

حالت جمعی تو پریشان کنی

وای به حال دل شیدای من

من ز تو دوری نتوانم دیگر

وز تو صبوری نتوانم دیگر


علی اکبر شیدا

تصنیف سه

ز من نگارم خبر ندارد

به حال زارم نظر ندارد

خبر ندارم من از دل خود

دل من از من خبر ندارد

کجا رود دل که دلبرش نیست

کجا پرد مرغ که پر ندارد

امان از این عشق، فغان از این عشق

که غیر خون جگر ندارد

همه سیاهی،همه تباهی

مگر شب ما، سحر ندارد؟

بهار مضطر مثال دیگر

که آه و زاری اثر ندارد

جز انتظار و جز استقامت

وطن علاج دگر ندارد

ز هر دو سر بر سرش بکوبد

کسی که تیغ دو سر ندارد


ملک الشعرای بهار

آواز دو

اگر تو فارغی از حال دوستان، یارا

فراغت از تو میسر نمی شود ما را

تو را در آینه دیدم جمال طلعت خویش

بیان کند که هچه بوده است نا شکیبا را

بیا که وقت بهار است تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

به جای سروبلند ایستاده بر لب جوی

چرا نظر نکنی بار سروبالا را

که گفت بر رخ خوبان نظر خطا باشد؟

خطا بود که نبینند روی زیبا را

نگفتمت که به یغما دلت رود سعدی؟!

چون دل به عشق دهی دلبران یغما را

عشق تو

عشق تو آتش جانا زد بر دل من

بر باد غم داد آخر آب و گل من

روی تو چون دیده دل بهتر ز لیلی

شد بند زنجیر دام، مجنونْ دل من

وصل تو مشکل مشکل، جان دادن آسان

یا رب کن آسان آسان این مشکل من


علی اکبر شیدا