کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

سازخاموش

بزن آن پرده اگر چند ترا سیم از این ساز گسسته

نغمه سر کن که جهان تشنه آواز تو بینم

بزن این زخمه اگر چند در این کاسه تنبور نمانده است صدایی

چشمم آن روز مبیناد که خاموش در این ساز تو بینم

بزن این زخمه بر آن سنگ بر آن چوب

نغمه توست بزن آنچه که ما زنده بدانیم

بر آن عشق که شاید بردم راه به جایی

اگر این پرده برافتد من و تو نیز نمانیم

پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن

اگر چند بمانیم وبگویم همانیم

لاله جغد نگر کاسه آن بربط سغدی ز خموشی


شفیعی کدکنی

ساز خاموش-آواز هفت

به سر شوق سر کوی تو دیرم

به دل مهر مه روی تو دیرم

بت من کعبه من قبله من

تویی هر سو نظر سوی تو دیرم

کسی که ره به بیدادم بره نی

خبر بر سرو آزادم بره نی

تمام خوبرویان جمع گردند

کسی که یادت از یادم بره نی

 

باباطاهر

خسرو شیرین

چو گل هر دم به بویت جامه در تن

کنم چاک از گریبان تا به دامن

تنت را دید گل گویی که در باغ

چو مستان جامه را بدرید بر تن

من از دست غمت مشکل برم جان

ولی دل را تو آسان بردی از من

دلم را مشکن و در پا مینداز

که دارد در سر زلف تو مسکن

به قول دشمنان برگشتی از دوست

نگردد هیچکس با دوست دشمن

تنت در جامه چون در جام باده

دلت در سینه چون در سیم آهن

ببار ای شمع اشک از چشم خونین

که شد سوز دلت بر خلق روشن

مکن کز سینه ام آه جگر سوز

برآید همچو دود از راه روزن

چو در زلف تو بسته ست حافظ

بدین سان کار او در پا میافکن

ترک مبتلا

رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق، تو صبرکن وفا کن

دردی است غیر مردن، که آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم که این درد را دوا کن

در خواب دوش، پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدها ست بر ره، عشقی است چو زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژها کن

بس کن که بی خودم من، ور تو هنر فزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

 

مولانا

درد شوق

دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهاییم در قصد جان بود

خیالش لطف های بیکران کرد

چرا چون لاله خونین دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد

که را گویم که با این درد جانسوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد

بدان سوخت چو شمعم که بر من

صراحی گریه و بربط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتیاقم قصد جان کرد

میان مهربانان چون توان گفت

که یار من چنین کرد و چنان کرد

عدو با جان حافظ آن نکردی

که تیر چشم آن ابروکمان کرد


درمانده

دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم

سر عشقت آشکارا گشت پنهان چون کنم

هر کسم گوید که درمانی کن آخر درد را

چون به درد دائماً مشغول، درمان چون کنم

چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش

می تپد دل در برم می سوزدم جان چون کنم

عالمی در دست من، من همچو موئی در برش

در میان این و آن درمانده حیران چون کنم

در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده

وانگهم گویند بر این ره به پایان چون کنم

چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال

پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم

در بن هر موی صد بت بیش می بینم عیان

در میان این همه بت عزم ایمان چو کنم

نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی

در میان این و آن درمانده حیران چون کنم

چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید

بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم

 

عطار نیشابوری