کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

درد شوق


دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این باری توان کرد
شب تنهائیم در قصد جان بود
خیالش لطف های بی کران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
که را گویم که با این درد جانسو
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چو شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فعان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که بار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد

آواز هفت



ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو دانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خواهی
چنان به نظره اول ز شخص می ببری دل
که باز می نتواند گرفت نظره ثانی
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده ها به در افتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می روی به سلامت سلام من برسانی
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

آواز سه

بازآ و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن وسرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج مجبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غضه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس می کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش

آواز یک


من همان نایم که اگر خوش بشنوی
شرح دردم با تو گوید مثنوی
من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمی دانست و خود را می ستود
در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خام اندیش را
می گرست اندر دلش با درد توست
او گمان می کرد اشک چشم اوست


امیرهوشنگ ابتهاج