کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

بخت خواب

نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید 

 فغان که بخت من از خواب در نمی آید 

صبا به بخت من انداخت خاکی از کویش  

که آب زندگی ام در نظر نمی آید 

قد بلند تو را تا به بر نمی گیرم 

درخت کام و مرادم به بر نمی آید 

مگر به روی یار دل آرای یار ما ور نی  

به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید 

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید 

کز آن غریب بلاکش خبر نمی آید 

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا 

ولی چه سود؟ یکی کارگر نمی آید 

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر 

ولی به بخت من امشب سحر نمی آید 

در این خیال به سر شد زمان عمر  و هنور 

بلای زلف سیاهش به سر نمی آید 

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس 

کنون ز حلقه زلفت به در نمی آید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد