کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

می دانم

به گرد دل همی گردی چه خواهی کرد؟ می دانم

چه خواهی کرد؟ دل را خون رخ را زرد می دانم

یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی 

چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد؟ می دانم 

به یک غمزه جگر خستی به پس آتش اندرو بستی 

بخواهی  پخت، می دانم ؛بخواهی خورد  می دانم 

به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من 

که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد می دانم 

مرا دل سوزد و سینه،تو را دامن این فرق است 

که سوز از سوز و دود از  دود  و درد از درد می دانم 

به دل گویم که چون مردان صبوری کن،دلم گوید 

نه مردم نی زن،گر از غم ز زن تا مرد می دانم 

دلا چون گرد برخیزی  ز هر بادی،نمی گفتی 

که از مردی برآوردم ز دریا گرد،می دانم 

جوابم  داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد 

چو ترسا جفت گویم گر ز  جفت و فرد می دانم 

چو در شطرنج شد قائم بریزد شش پنجی 

بگویم مات غم باشم  اگر این نرد می دانم 

(مولانا)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد