کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

جان عشاق

دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود 

تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود 

رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی 

جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود 

جان عشاق سپند رخ خود می دانست 

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود 

گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم 

که نهانش نظری با من دل سوخته بود 

کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل 

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود 

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت 

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود 

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد 

آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود 

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ 

یارب این قدر شناسی ز که آموخته بود

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 ق.ظ

معرکست

علی جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:31 ق.ظ http://alij1blogfa.com

سلام دستت دردنکنه عالی بود انشاءا...پایدار باشی به وب ماهم سری بزن .با اجازه شما .وبتونو لینک کردم چون مکمل کارماست .البه با اجاز ه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد