کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

غوغای عشق بازان

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

دودم ز سر برآمد زین آتش نهانی

شیراز در نبسته ست از کاروان ولیکن

ما را نمی گشایند از قید مهربانی

اشتر که اختیارش در دست خود نباشد

می بایدش کشیدن باری به ناتوانی

خون هزار وامق خوردی به دلفریبی

دست از هزار عذرا بردی به دلستانی

صورت نگار چینی بی خویشتن بماند

گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی

ای بر در سرایت غوغای عشق بازان

همچون بر آب ِ شیرین، آشوب کاروانی

تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید

تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی

می گفتمت که جانی دیگر دریغم آید

گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی

سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی

صبحی چو در کناری شمعی چو درمیانی

اول چنین نبودی باری حقیقتی شد

دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی

شهر آن توست و شاهی فرمای هرچه خواهی

گر بی عمل ببخشی ور بی گنه برانی

روی امید سعدی بر خاک آستان است

بعد از تو کس ندارد یا غایه‌الامانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد