کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

عشق باقی

من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم

بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم

تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقیست

وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم

بیا ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه

که گر جیحون بپیمائی نخواهی یافت سیرابم

مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان

وگر جنگم مغل باشد نگردانی ز محرابم

مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه

که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم

نگفتنی بی وفا یارا که دلداری کنی ما را

الا گر دست می گیری بیا کز سرگذشت آبم

سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم

دگر ره پای می بندد وفای عهد اصحابم

زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم

بیابان است و تاریکی بیا ای قرض مهتابم

حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد

دری دیگر نمی دانم مکن محروم از این بابم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد