کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

وداع یاران

بگذار تا برگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر که اوشراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که بر شمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاری مهری نشسته بر دل

بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت، شرح این قدر کفایت

باقی نمی توان گفت الا به غمگساران

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد