آمد سحری ندا ز میخانه ما
که ای رند خراباتی دیوانه ما
برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش تر که پر کنند پیمانه ما
وقت سحر است، خیز ای مایه ناز
اندک اندک باده خور و چنگ نواز
که آنان که بجایند نپایند بسی
و آنان که شدند کس نمی اید باز
برخیز و مخور غم جهان گذران
خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وقائی بودی
نوبت به تو خود نمی رسید از دگران
جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش
این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟
پیش آر پیاله را که شب می گذرد
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
یا از پس صدهزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
از من رمقی به سعی ساقی مانده ست
از صحبت خلق بی وفائی مانده ست
از باده دوشین قدحی بیش نماند
از عمر ندانم که چه باقی مانده ست
نازار دلی را که تو جانش باشی
معشوقه پیدا و نهانش باشی
زان می ترسم که از دل آزردن تو
دل خون شود و تو در میانش باشی
دانی که به دیدار تو چونم تشنه
هر لحظه که بینمت فزونم تشنه
من تشنه آن دو چشم مخمور توام
عالم همه زین سبب به خونم تشنه
خیام
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
به فتراک جفا دلها چو بربندند، بر بندند
ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند دُر یابند
رخ مهر از سحر خیزان نگردانند اگر دانند
ز چشمم لعل رمانی چو می خندند می بارند
ز رویم راز پنهانی چو می بینند می خوانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند درمانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو می خوانند می رانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
که با این درد اگر در بند درمانند درمانند
یک شبی مجنون نمازش را شکست |
بی وضو در کوچه لیلا نشست |
عشق آن شب مست مستش کرده بود |
فارغ از جام الستش کرده بود |
سجده ای زد بر لب درگاه او |
پُر ز لیلا شد دل پر آه او |
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای |
بر صلیب عشق دارم کرده ای |
جام لیلا را به دستم داده ای |
وندر این بازی شکستم داده ای |
نیشتر عشقش به جانم می زنی |
دردم از لیلاست آنم می زنی |
خسته ام زین عشق،دل خونم نکن |
من که مجنونم تو مجنونم نکن |
مرد این بازیچه دیگر نیستم |
این تو و لیلای تو... من نیستم |
گفت ای دیوانه لیلایت منم |
در رگ پنهان و پیدایت منم |
سالها با جور لیلا ساختی |
من کنارت بودم و نشناختی |
عشق لیلا در دلت انداختم |
صد قمار عشق یکجا باختم |
کردمت آواره صحرا نشد |
گفتم عا قل می شوی اما نشد |
سوختم در حسرت یک یا ربت |
غیر لیلا بر نیامد از لبت |
روز و شب او را صدا کردی ولی |
دیدم امشب با منی گفتم بلی |
ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست اینها گل باغ آشنایی
همه شب نهاده ام سر، چو سگان بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانه گدایی
مژهها و چشم یارم ز چه رو همیشه باز است؟
که میان سنبلبستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سربرگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟
که شنیدهام ز گلها همه بوی بیوفائی
به کدام مذهب است این، به کدام قبلت است این؟
که کشندعاشقی را که تو عاشقم چرائی
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی
به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریائی
در دیر می زدم من که ندا ز در در آمد
که درآ درآ عراقی که تو هم از آن مائی
عراقی
اگر درد من به درمان رسد چه میشه؟
شب هجران گر به پایان رد چه میشه؟
اگر بار غم به منزل رسد چه گردد؟
سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟
ز غمت خون می گریم بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد ز جگر خون می آید
افتخار دل و جان می آید
یار بی پرده عیان می آید
عارف قزوینی
عارف قزوینی
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم روا است
تو را گریه و سوز و زاری چراست؟
بگفت ای هواداز مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من به در می رود
چو فرهادم آتش به سر می رود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو می دمیدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهره ای
که ناگه بکشتس پری چهره ای
همی گفت و می رفت دوش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمد لـ... که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو شعدی فروشوی دست از غرض
قدائی ندارد ز مقصود چنگ
و گر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر می روی تن به طوفان سپار
سعدی
شبی مجنون به لیلی گفت، که ای محبوب بی همتا
تو را عاشق شود پیــــــــدا، ولی مجنون نخواهد شد
خـــــــــدا را جون دل ریشم، قــــراری بسته با زلفت
بفرما لعل نوشیــــــــن را، که زودش با قـــــــــرار آرد
دلا دیشب چه می کـــــــردی،تو در کــوی حبیب من
الـــهی خون شوی ای دل، تو هم گشتی رقیــب من
شب صحــــــــبت غنیمت دان که بعد از روزگـــــار ما
بسی گــــردش کند گردون بسی لیل و نــــــــهار آرد
بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل بر درخت گل به خنده می گفت
نازنینان را مه جبینان را وفا نباشد
اگر که با این دل حزین تو عهد بستی عزیز من با رقیب من چار نشستی؟
چرا دلم را غزیز من از کینه خستی؟
بیا در برم از وفا یک شبُ ای مه نخشب
تازه کن عهدی که برشکستی
عارف قزوینی
خشک آمد کشتگاه من، بر کنار کشت همسایه
در ردون کومه تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
گرچه می گونید: می گریند بر ساحل نزدیک
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد
سوگواران در میان سوگواران
چون دل یاران که در هجران یاران
قاصد روزان ابری؛ دراروگ! کی رسد باران؟!
قاصد روزان ابری؛ داروگ! کی رسد باران؟!
بر بساطی که بساطی نیست
علی اسفندیاری (نیمایوشیج)
صبـــــــــحدم ز مشرق طلوعی در جهان کن
تیـــــــــــر غمزه را در کمــــــــــــــان ابروان کن
بزم ما منور به رویـــــــــــــت یک زمان کن
ملک دل مسخر به مویت ناگهان کن
صنم شاهی تو مرا جانم فدایت
دلبر ماهی تو مرا مردم برایت
طبیبم عزیزم حبیبم
یار خوشگل من شمع محفل من
ما تابانم تویی تو؛ شاه خوبانم تویی تو
ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن
زحمی به من دلشده بی سر و پا کن
ز دست یارم چه ها کشیدم
به جز وفایش وفا ندیدم
نه همزبانی، که یک زمانی
به او بگویم غم نهانی،
نه اهل دردی، نه غمگساری
ز من بپرسد، غم که داری
فروغ فرخ زاد
نبود قسمت ز رخت قسمت ما غیر نگاهی
آن هم ندهد دست و مگر گاه به گاهی
نشینم سر راهی، به امید نگاهی
ببینم مهر وماهی، به امید نگاهی
گفتم صنما! شادی دل، راحت جانی
چون می نگرم خوشتر از این، بهتر از آنی
نشینم سر راهی، به امید نگاهی
ببینم مهر و ماهی، به امید نگاهی
علی اکبر شیدا
آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش
هر چه کند به شاهدی کس نکند ملامتش
باغ تفرج است و بس، میوه نمی دهد به کس
جز به نظر نمی رسد سیب درخت قامتش
داروی دل نمی کنم که آنکه مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد بار به استقامتش
هر که فدا نمی کند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش
جنگ نمی کنم اگر دست به تیغ می برد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
که آنچه گناه او بود من بکشم غرامتش
هر که هوا گرفت و از پی آرزوی دل
گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش