میهن

ایران خورشیدی تابان دارد

با جان پیوندی پنهان دارد

مهرش جاویدان با دل پیمان دارد

دل پای پیمان دارد تا جان دارد

خصم فریاد و افغان بگذار

بانگ آزادی از جان بردار

از خواب خواری گردید ایران بیدار

دل را چون طوفان بر این طوفان بسپار

شوری دیگر در سر ماست

شوق اوجی در تن ماست

آزادی دامن بگشا

آهنگی دیگر به سرآ

از خود گذر کن. هر سو نظر کن

بنگر ایران را نور تابان را

عصری نو شد چهره گشا


جانانه میهن افسانه میهن

امید ما را کاشانه میهن


رزم مشترک

همراه شو عزیز، تنها نمان به درد 

که این درد مشترک 

هرگز جداجدا درمان نمی شود  

دشوار زندگی، هرگز برای ما 

بی رزم مشترک، آسان نمی شود 

 

شب نورد

شب است و چهره میهن سیاهه 

نشستن در سیاهی ها گناهه 

تفنگم را بده تا ره بجویم 

که هر که عاشقه پایش به راهه 

برادر بی قراره. برادر شعله واره. برادر دشت سینه ش لاله زاره 

 

شب و دریای خوف انگیز و طوفان. من و اندیشه های پاک پویان 

برایم خلعت و خنجر بیاور. که خون می بارد از دل های سوزان 

برادر نوجوونه. برادر غرق خونه. برادر کاکلش آتش فشونه  

 

تو که با عاشقان درد آشنایی 

تو که هم رزم و هم زنجیز مایی  

ببین خون عزیزان را به دیوار 

بزن شیپور صبح روشنایی 

اصلان اصلانیان

چاه زنخدان

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد 

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد 

جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت 

عین آتش شد ازین غیرت و  بر آدم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عشق زدند

دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

عقل می خواست کزان شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

عشق و شباب و زندی مجموعه مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

وز بستر عافیت برون خواهم خفت

باور نکنی خیال خود را بفرست

تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت



دل شیدا

تو دوری از برم دل در برم نیست

هوای دیگری اندر سرم نیست

به جان دلبرم کز هر دو عالم

تمنای دگر جز دلبرم نیست



آرام جانم سرو روانم! من بی تو نمانم

بیا ای نازنین! بیا ای مه جبین!دردت به جانم


از غم عشقت دل شیدا شکست

شیشه می در شب یلدا شکست

از بس که زدم ریگ بیابان به کف

خار مغیلان همه در پا شکست


(علی اکبر شیدا٬ باباطاهر)

غم دل

از غم عشق تو ای صنم! روز و شب ناله ها می کنم من

وز قد و قامتت هر زمان٬صد قیامت به پا می کنم من

دست بر زلف تو می زنم-ای جانم- روز خود را سیه می کنم من

گر به فلک می رسد آه من از غمت

چشم تو دل می برد دلربا یار

با من شیدا نشین٬ حال نزارم ببین

بیش از ین بد نکن٬ فتنه به کارم نکن٬ بی وفا یار

آیین وفا و مهربانی در شهر شما مگر نباشد؟ حبیبم!

سرکوی تو تا چند آیم و شم؟

ز وصلت بی نوا چند آیم و شم؟

سر کویت برای دیدن تو٬نترسی از خدا چند آیم و شم؟

صبر بر جور تو می کنم من

                         روز خود را سیه می کنم من

                                            عمر خود را تبه می کنم من

                                                 (علی اکبر شیدا)

تار زلف

از بس به تار زلفت دل ها گرفته منزل

دل را کجا بجویم؟ یک زلف و این همه دل

سرو روانم٬آرام جانم٬ من بی تو نمانم

بیا حبیبم٬ بیا شیرینم٬ بیا شمع محفلم

آه ای هستی من٬ شور مستی من

برچین اشک مرا٬ برچین

(علی اکبر شیدا)

بی پا و سر

بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی دانم

که شادی در همه عالم از این خوش تر نمی دانم

گر از عشقت برون آیم٬ به ما و من فرون آیم

ولیکن به ما و من گفتن به عشقت درنمی آیم

زبس که اندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر

چنان بی پا وسر گشتم که پای از سر نمی دانم

به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو

کنون عاجز فروماندم رهی دیگر نمی دانم

دلی که او بود همدردم٬ چنان گم گشت در دلبر

که بسیاری نظر کردم٬ دل از دلبر نمی دانم

به هشیاری می از ساغر جداکردن توانستم

کنون از غایت مستی می از ساغر نمی دانم

به مسجد بتگر از بت باز می دانستم و اکنون

درین خمخانه رندان بت از بتگر نمی دانم

چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم

درین دریای بی نامی دو نام آور نمی دانم

یکی را چون نمی دانم سه چون دانم که از مستی

یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی دانم

کسی که اندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی

من این دریای پرشور از نمک کمتر نمی دانم

دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت

ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمی دانم





رسوای دل

من از روز ازل دیوانه بودم،دیوانه روی تو،سرگشته کوی تو

سرخوش از باده مستانه بودم،در عشق و مستی افسانه بودم

نالان از تو شد چنگ و عود من،  

تار موی تو تار و  پود من

بی باده مدهوشم، ساغر نوشم،ز چشمه نوش تو

مستی دهد ما را ،گل رخسارا! بهار آغوش تو

جو به ما نگری، غم دل ببری، کز باده نوشین تری

سوزم همچو گل، از سودای دل؛ 

دل رسوای تو،من رسوای دل

گرچه به خاک و خون کشیدی مرا،روزی که دیدی مرا

بازآ که در شام غمم، صبح امیدی مرا   

(رهی معیری)

شب فراق

جزای آنکه که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

بدار یک نفس ای قائد این زمام جمال

که دیده سیر نمی گردد از نظر به جمال

دگر به گوش فراموش اهل سنگین دل

پیام ما که رساند مگر نسیم شمال

به تیغ هندی دشمن قتال می نکند

چنانکه که دوست به شمشیر غمزه قتال

جماعتی که نظر را حرام می گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

عزال اگر به کمند افتد عجب نبود

عجب فتادن مرد است در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دارند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که ترک دوست بگویم٬تصوری است محال

به خاک پای تو دادم که تا سرم نرود

که سر بدر نرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجب که بر زبان آریم

به آب دیده خونین نوشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی شود سعدی!

ولیک ناله بیچارگان خوش است٬ بنال

انتظار دل

از کفم رها شد قرار دل

نیست به دست من اختیار دل

دل به هر کجا رفت و برنگشت

دیده شد سپید ز انتظار دل

خون دل بریخت از دو چشم من

خوش دلم از این انتحار دل

بعد از این ضرر ابلهم اگر

خم کنم کمر زیر بار دل

(عارف قزوینی)

بلبل نالان

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

و اندر آن گل برگ و نوا خوش ناله های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست؟

گفت ما را جلوه معشوق بر این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض نیست

پادشاهی کامران بود از گدائی عار داشت

در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حست دوست

خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

که این همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت

شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت


مناجات

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدائی 

نروم جز به همان ره که توام راهنمائی 

همه درگاه تو جویم٬ همه از فضل تو پویم 

همه توحید تو گویم که به توحید سزائی 

تو زن و جفت نداری٬ تو خور و خفت نداری 

احد بی زن و جفتی٬ ملک کامروائی 

نه نیازت به ولادت٬ نه به فرزندت حاجت 

تو جلیل الجبروتی٬ تو نصیرالامرائی 

تو حکیمی٬تو عظیمی٬تو کریمی٬تو رحیمی  

تو نماینده فضلی٬ تو سزاوار ثنائی 

بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی 

بری از بیم و امیدی بری از عیب و خطائی 

بری از خوردن و خفتن٬ بری از شرک و شبیهی 

بری از صورت و رنگی٬ بری از عیب و خطائی 

 نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی 

نتوان شبه تو جستن که تو در وهم نیائی 

نبد این خلق و تو بودی٬ نبود خلق و تو باشی 

نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزائی 

همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی 

همه نوری و سروری همه جودی و سخائی 

همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی 

همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزائی 

احد لیش کمثله٬ صمد لیس له ضد 

لمن الملک تو گوئی که مر آن را تو سزائی 

لب و دندان سنائی همه توحید تو گوید 

مگر از آتش دوزخ بودش روی رهائی

راز دل

هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد

دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد

از ابر کرم خطه ری رشک ختن شد

دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد

چه کج رفتاری ای چرخ! چه بدکرداری ای چرخ!

سر کین داری ای چرخ! نه دین داری نه آئین داری ای چرخ!



از خون جوانان وطن لاله دمیده

از ماتم سرو قدشان٬ سرو خمیده

در سایه گل٬بلبل از این غصه خزیده

گل نیز چو من در غمشان جامه دریده


خوابند وکیلان و خرابند وزیران

بردند به سرقت همه سیم و زر ایران

ما را نگذارند به یک خانه ویران

یارب بستان داد فقیران ز امیران


از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن

مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن

غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن

اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن


از دست عدو ناله من از سر درد است

اندیشه هر آنکس کند از مرگ٬ نه مرد است

جانبازی عشاق نه چون بازی مرد است

مردی اگرت هست٬ کنون وقت نبرد است

عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده است

جز جام به کس٬ دست چو خیام نداده است

دل جز به سر زلف دلارام نداده است

صد زندگی ننگ به یک نام نداده است

(عارف قزوینی)




بهار غم انگیز

بهارا! بنگر این خاک بلاخیز

که شد هر خاربن چو دشنه خونریز

بهارا بنگر این  صحرای غمناک

که هر سو کشته ای افتاده بر خاک

بهارا بنگر این کوه و در و دشت

که از خون جوانان لاله گون گشت

بهارا دامن افشان کن ز گلبن

مزار کشتگان را غرق گل کن

(امیر هوشنگ ابتهاج)