هست شب یک شب دم کرده و خاک رنگ رخ باخته است
باد نوباره ابر از بر کوه سوی من تاخته است
هست شب همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا
هم از این رو است نمی بیند اگر گمشده ای راهش را
با تو لشکر، بیابان دراز، مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته من ماند، به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب
هست شب آری شب
علی اسفندیاری (نیما یوشیج)
بمیرم تا تو چشم تر نبینی
شراره آ پرآذر نبینی
چنان از آتش عشقت بسوجم
که از مو رنگ خاکستر نبینی
اگر چون موم صد صورت پذیرم
به هر صورت به دل نقش تو گیرم
تو تا بخت منی هرگز نخوابم
تو تا عهد منی هرگز نمیرم
ز دل مهر رخ تو رفتنی نی
غم عشقت به هر کس گفتنی نی
ولیکن سوزش عشق و محبت
میون مردمون بنهفتنی نی
دل ار مهرت نلرزه بر چه ارزه؟
نخواهم دل که مهر تو نلرزه
گریبون هر که از دستت کنه چاک
به صد عالم گریبون وابیارزه
برندم همچو یوسف گر به زندان
بیان آرم ز غم چون مستمندان
اگر صد باغبان خصمی نماید
مدام آیم به گلزار تو خندان
باباطاهر
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت
ای عجب گر من رسم در کام دل
کی رسم چون روزگار از دست رفت
بخت و رای و روز و زر بودم دریغ
که اندر این غم هر چهار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
گر من از پا اندر آیم گو درآی
بهتر از من صد هزار از دست رفت
بیم جان که این بار خوم می خورد
ورنه این دل چند بار از دست رفت
مرکب سودا جهانیدن چه سود؟
چون زمام اختیار از دست رفت
سعدیا با یار عشق آسان بود
عشق باز اکنون که یار از دست رفت
سعدی
فاصدک هان چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من همه کورند و کردن
دست بردار از این در وطن خویش غریق
قاصد تجربه های همه تلخ با دلم می گوید
که دروغی تو دروغ، که فریبی تو فریب
قاصدک هان ولی، راستی آیا رفتی با باد
با توام آی! کجا رفتی آی!
راستی آیا جای خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی؟ طمع شعله نمی بندم
اندک شرری هست هنوز
قاصدک، ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
مهدی اخوان ثالث
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
مائیم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خوهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیافتی
بگزین ره سلامت ترک بلا کن
مایئم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیر کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبهاکن
بر شاه خوبرویان واحب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن که آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم که این درد را دوا کن
درخواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدها بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزائی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
مولانا
صورت نبندد ای صنم بی زلف تو آرام دل
دل فتنه است بر زلف تو ای فتنه ایام دل
ای جان من رویای تو دل غرقه دریا تو
دیری است تا سودای تو بگرفت هفت اندام من
تا جان به عشقت بنده شد زین بندگی تابنده شد
تا دل ز نامت زنده شد پر شد دو عالم نام دل
جانا دلم از چشم بد نه هوش دارد نه خرد
تا از شراب عشق خود پرباده کردی جام دل
پیغامت آمد از دلم،که ای ماه حل کن مشکلم
کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل
از رخ مه گردون تویی،وز لب می گلگون تویی
کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل
ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی
عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل
عطار نیشابوری
خواهم که بر زلفت،زلفت، هر دم زنم شانه
ترسم پریشان کند بسی حال هر کسی چشم نرگست مستانه مستانه
خواهم بر ابرویت، رویت، هر دم کشم وسمه
ترسم که مچنون کند بسی، مثل من کسی، چشم نرگست، دیوانه دیوانه
یک شب بیا منزل ما،حل کن دوصد مشکل ما
ای دلبر خوشگل ما، دردت به جان ما شد، روح و روان ما شد
خواهم که بر چشمت،چشمت، هر دم کشم سرمه
ترسم پریشان کند بسی، حال هر کسی، چشم نرگست، مستانه مستانه
خواهم که بر رویت، رویت، هر دم زنم بوسه
ترسم که نالان کند بسی، مثل من کسی، چشم نرگست، جانانه جانانه
شوریده شیرازی
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
هم دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
کنار چشمهای بودیم در خواب
تو با جام ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوهها در خوابه امشب
به هر شوقی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بیتابه امشب
سیاوش کسرائی
باد خزان وزان شد، چهره گل نهان شد
طلایه لشکر خزان، از دو طرف عیان شد
چو ابر بهمن ز چشم من، چشمه خون، چشمه خون روان شد
نالهها مرغ سحر در غم آشیان زد
آشیان سوخته بود، مشعله در جهان زد
خدا خدا، داد داد!، ز دست استاد داد
که بسته رخ شاه مهلقا را
فغان و فریاد وای، ز جور صیاد وای
که داده فتوای فنای ما را
سوی بیدلان نظر نداری، وز اسیر خود خبر نداری
وه چه کنم از غم بیقراری؟
خسته شد دگر دیده ز بیداری
بیا مه من، رویم از این ورطه جانسپاری
ملکالشعرای بهار
به تو مشغول بود خاطر ارباب نظر
شده کاسد همه بازار نکویان دگر
تو مگر شاه پری رویانی؟
تو مگر ماه نکو رویانی؟
آه از این طره مویت
آه از این جلوه رویت
من بیجاره زدم عمری در کعه کویت
من آواره شدم خستهپر از تیر عدویت
آه از آن برق نگاهت
آه از آن چشم سیاهت
کلام: قدیمی
باد صبا بر گل گذر کن، از حال گل ما را خبر کن
با مدعی کمتر بنشین، نازنین ای مه جبین
بیچاره عاشق، ناله تا کی؟
یا دل مده یا ترک سر کن
شد خون فشان چشم تر من
پر خون دل شد ساغر من
ای یار عزیز، مطبوع و تمیز
در فصل بهار، با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من
ببین چشم تر من
گل چاک غم بر پیرهن زد
از غیرت آتش در چمن زد
بلبل چو من شد در چمن
دستانسرا بهر وطن
دیدی که ظالم، تیشه اش را
آخر به پای خویشتن زد
ملکالشعرای بهار
به یاد داری- ماه من- که روزگاری- جانم
به کف گرفتم- ماه من- به عجز گفتم- شاه من
عنان نازت-ماه من- به نی سواری- جانم
قدم به چشمم-ماه من- تو کی گذاری-جانم
هزار دستان چمن دوباره آمد به سخن
که ای خسته ز رنج دی ببین جشن گلهای من
یکن دل ز نقدینه جان بنه در کف می فروش
کنار گل و لاله دو جامی بزن
بنوش و چشم از مهر و مه بپوش
مکش منت آسمان به دوش
مده دست با دست بی نمک
نمک جز لب با نمک
جزای کردار ستم پیشگان دهد نفخه صور
دوای درد دل دادگان بود شور نشور
بسوزد از شر بشر یکسر خشک و تر
نماند آخر زین حیوان اثر
نیارزد این جهان بدین که بهر دل دل شکنی
برون کنی پیراهنی از تنی
مکن این طنازی با ما
عبث به خود می نازی جانا
تو مشو مایه آوارگی
دست من و دامان تو
بنما چاره بیچارگی
ما و عهد و پیمان تو
ریشه اگر حاصلش این بار نیست
تو مده لاله دگر خار نیست
جاهد این میکده را آب گرفت
کس در این معرکه هشیار نیست
محمدعلی جاهد
برادر، دشمنم خونخواره امشب
هوای خانه ظلمت باره امشب
چراغی بر سر راهم بگیرید
که دیو شهر شب بیداره امشب
شب است و مادران شهر غمناک
هزاران گل شکفت و خفت بر خاک
عزیزم داغدارم، دست واکن
به پا کن بیرق صبح طربناک
به عهد شب نظر بینها وفا کن
برادرهای عاشق را صدا کن
بزن بر سینه شب تیری از نور
گل خورشید را مهمان ما کن
به سیل صبحخواهان را بستند
هزاران سینه و سر را شکستند
ولی مردم گرفته دست در دست
ز چنگ دیو مردمخوار رستند