کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

آتش نهفته

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

آری به اتفاق جهان می توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع

شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

می خواست گل که در زند از رنگ و بوی دوست

از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می شدم

دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان

زین فتنه ها که دامن آخر زمان گرفت

زین آتش نهفته که در سینه من است

خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

آنروز شوق ساغر می خرمنم بسوخت

که آتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند

که آنکس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

فرصت نگر که چو فتنه در عالم اوفتاد

صوفی به جام می زد و از غم کران گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می چکد

حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

ای عاشقان

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه ها پرخون کنید

وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار

تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون کنید

آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید

در کلبه احزان چرا این ناله محزون کنید

از چشم ما آیینه اس در پیش آن مهرو نهید

آن فتنه فتانه را بر خویش مفتون کنید

چندین که از غم در سبو خون دل ما می رود

ای شاهدان بزم کین، پیمانه های پرخون کنید

دیدم به خواب نیمه شب خورشید و مه را لب به لب

تعبیر این خواب عجب ای صبح خیزان چون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند

از زلف لیلی حلقه ای بر گردن مجنون کنید

نوری برای دوستان، دودی به چشم دوستان

من دل بر آتش می نهم، این هیمه را افزون کنید

زین تخت و تاج سرنگون، تا کی رود سیلاب خون؟

این تخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید


 امیرهوشنگ ابتهاج

دل بریان

لعل تو داغی نهاد بر دل بریان من

زلف تو درهم شکست توبه و پیمان من

شد دل بیچاره خون، چاره دل هم تو ساز

زانکه تو دانی که چیست بر دل بریان من

بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل

جان و دل من تویی ای دل و ای جان من

چون گهر اشک من راه نظر چست بست

چون نگرد در رخت دیده گریان من

هر در عشقت که دل داشت نهان از جهان

بر رخ زردم فشاند اشک درافشان من

گر تو نگیریم دست، کار من از دست شد

زانکه ندارد کران وادی هجران من

هم نظری کن ز لطف تا دل درمانده را

بو که به پایان رسد راه بیابان من

هست دل عاشقت، منتظر یک نظر

تا که برآید ز تو حاجت دو جهان من

تو دل عطار را سوخته خویش دار

زانکه دل سنگ سوخت از دل سوزان من


عطار نیشابوری

بارون

ببار ای بارون ببار، با دلم گریه کن خون ببار

در شبهای تیره چون زلف یار، بهر لیلی چو مجنون ببار

دلا خون شو خون ببارف بر کوه و دشت و هامون ببار

به سرخی لبای سرخ یارف به یاد عاشقای این دیار

به داغ عاشقای بی مزار

ببار ای ابر بهار، با دلم بنوا زلف یار

داد و بیداد از این روزگار، ماه و دادن به شبهای تار


علی معلم

شب، سکوت، کویر

تو که نازنده بالا دلربایی

تو که بی سرمه چشمون سرمه سایی

تو که مشکین دو گیسو در قفایی

به مو گویی که سرگردون چرایی

بمیرم تا تو چشم تر نبینی

شراره آه پر آذر نبینی

چنان از آتش عشقت بسوزم

که از مو رنگ خاکستر نبینی

دلم دردی که دارد با که گوید

گنه خود کرده تاوان از که جوید

دریغا نیست همدردی موافق

که بر بخت بدم خوش خوش بموید

گل وصلت فراموشم نکرده

مگر خار از سر گورم بروید

سیه بختم که بختم واژگون بی

سیه روزم که روزم تیره گون بی

شدم محنت کش کوی محبت

ز دست دل که یارم غرق خون بی

ز عشقت سوختم ای جان کجایی

بماند آن بی سر و سامان کجایی

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی

نه در جان نه برون از جان، کجایی


باباطاهر

انتظار دل

از کفم رها، جانم، شد قرار دل

نیست و دست من، خدا، اختیار دل

دل به هر کجا، جانم، رفت و برنگشت

دیده شد سپید، خدا، ز انتظار دل

خون دل بریخت، جانم، از  دو چشم من

خوش دلم از این، خدا، انتحار دل

بعد از این ضرر، جانم، ابلهم اگر

هم کنم کمر، خدا، زیر بار دل


عارف قزوینی

تند تند

دوش که آن گرد، گرد گنبد مینا

آبله گون شد دو چشم من ز ثریا

تند و غضبانک، سخت و سرکش و توسن

از در مجلس درآمد آن بت رعنا

روی سپیدش، برابر مه گردون

موی سیاهش، پسر عم شب یلدا

لعبت شیرین، ترش اگر که ننشیند

مدعیانش طمع برند که حلوا


قدیمی

مه لقا

دوش که آن مه لقا، خوش ادا، با صفا، باوفا

از برم آمد و بنشست، برده دین و دلم از دست

باز مرا سوی خود، می کشد می برد می زند

با دو چشم مست، ابرویش پیوست

آتشم اندر دلم برزد، زان رخ همچو آذر زد

سوخت همه خرمنم، یکسره جان و تنم

کشته عشقت منم، ای صنم، بد مکن

بیش از این ظلم بی حد مکن


علی اکبر شیدا

دست آموز غم

دست آموز غم

مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی

به زیر پای هجرانش لگد کوب ستم کردی

قلم بر بیدلان گفتی نخواهم راند و هم راندی

جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی

بدم گفتی و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی

سگم خواندی و خشنودم، جراک الله کردم کردی

چه لطف است این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت

چه حرف است این که آوردی مگر سهوالقلم کردی

عنایت با من اولی تر که تا دیدم جفا دیدم

گل افشان بر سر من کن که خوارم در قدم کردی

غنیمت دان اگر روزی به شادی در رسی ای دل

پس از چندین تحملها که زیر بار غم کردی

شب غمهای سعدی را مگر هنگام روز آمد

که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی

آفت عقل و دین

نه قدرت که با وی نشینم

نه طاقت که جز وی ببینم

شده است آفت عقل و دینم

ای دلآرا، سرو والا

کار عشقم چه بالا گرفته

در سر من جنون جا گرفته

جای عقل عشقت یکجا گرفته

خانه دل به یغما گرفته

آفت تن، فتنه جان

رهزن دین، دزد ایمان

ترک چشمت، نیزه پنهان

آشکارا، ای نگارا

سوزم از سوز دل خویش

خندم از بخت بد خویش

گریم از دست بدانیش

خواهمش بینم کم و بیش

گریه راه تماشا گرفته


عارف قزوینی

آرام جان

دلم دلم دلم، رو بردی، به که گویم

غمم غمم غمم، نخوردی، ز چه جویم

سرو روانم، آرام جانم، بی تو نمانم، در بطن جانم

گر یار من برافکند از رخ نقاب رویش

عالم به هم بر می زند از انقلاب مویش

سرو روانم، آرام جانم، بی تو نمانم، در بطن جانم


عارف قزوینی

آهنگ وفا-نگارم

ز من نگارم، خبر ندارد

به حال زارم، نظر ندارد

خبر ندارم من، از دل خود

دل من از من، خبر ندارد

کجا رود دل، که دلبرش نیست

کجا پرد مرغ، که پر ندارد

امان از این عشق، فغان از این عشق

که غیر خون جگر ندارد

همه سیاهی، همه تباهی

مگر شب ما، سحر ندارد

بهار مضطر، مثال دیگر

که آه و زاری، اثر ندارد

جز انتظارو جز استقامت

وطن علاج دگر ندارد

ز هر دو سر بر سرش بکوبد

کسی که تیغ دوسر ندارد

 

ملک الشعرای بهار

آهنگ وفا-ملامت گوی عاشق

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل

ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می خواهی

از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل

گر او سرپنجه بگشاید که عاشق می کشم شاید

هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل

گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من

بگیرند آستین من که دست از  دامنش بگسل

ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا

که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل

به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید

نه قتلم خوش همی آید که دست و پنجه قاتل

اگر عاقل بود دانا که مجنون صبر نتواند

شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل

ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید

گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

مرا تا پای می پوید طریق وصل می جوید

بهل تا عقل می گوید زهی سودای بی حاصل

عجایب نقش ها بینی خلاف رومی و چینی

اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل

در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید

که هرچه از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

آهنگ وفا-نقش خال

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

به هر درش که بخوانند بی خبر نرود

طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی

ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

سواد دیده غمدیده ام به اشک مشوی

که نقش خال تو ام هرگز از نظر نرود

ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار

چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

دلا مباش چنین هرزه گرد و هر جایی

که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که آبروی شریعت بدین قدر نرود

من گدا هوس سرو قامتی دارم

که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود

سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم

چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

وفای عهد من از خاطرت بدرنرود

به تاج هدهدم از ره مبر که باز ِسفید

چو باشد در پی هر صید مختصر نرود

بیار باده و اول بدست حافظ ده

به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود

آهنگ وفا- زدست محبوب

ز دست محبوب، ندانم چون کنم

از هجر رویش دیده جیحون کنم

یارم چو مشع محفل است

دیدن رویش مشکل است

سرو مرا پا در گل است

بر خط و خالش مایل است

یار من دلدار من کمتر تو جفا کن

یادی آخر تو ز ما کن

رفتم در آن ماهرو، با او نشستم رو به رو، گفتم سخنها مو به مو


غلامرضا رئیس موزیک