کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

آهنگ وفا-بادیه سودا

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

و این طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آنکس که دلی دارد آراسته لیلی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد

ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها در بادیه سودا

عشق لب شیرینت صد شور برانگیزد

تا  دل به تو پیوستم راه همه در بستم

جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت

بی مایه زبون باشد هر چند که بستیزد

فضل است اگرم خوانی عقل است اگرم رانی

قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز

ور روی بگردانی در دامنت آویزد

آهنگ وفا- شب وصل

به شب وصلت بیگانه شدم

به شمع رویت پروانه شدم

به مه روی تو من حیران و ماتم

ز غم عشق تو  شد صبرو ثباتم

به حال من نگر جانا زار و نزارم

 

شیدای توام تاج سرم بیا به سرم

رسوای توام چشم ترم بنشین به برم

عاشقم کردی جانا دلم را بردی

به زلف سرکجت گم شده دلم

به ماه عارضت حل کن مشکلم


ملک الشعرای بهار

تصنیف بوی باران

گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن

چون دل به یکی دادی آتش به دو عالم زن

هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا

هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن

هم نکته وحدت را با شاهد یکتا گو

هم داد أناالحق را بردار معظم زن

هم جلوه ساقی را در جام بلورین بین

هم باده بی غش را با ساده بی غم زن

ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو

حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن

حال دل خونین را با عاشق صادق گو

رطل می صافی را با صوفی محرم زن

چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز

چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن

چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین

چون می به قدح کردی بر چشمه زمزم زن

در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین

اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن

گر تکیه دهی وقتی بر تخت سلیمان ده

ور پنجه زنی روزی در پنجه رستم زن

گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن

ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن

چون ساقی رندانی می با لب خندان خور

چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن

یا پای شقاومت را بر تارک شیطان نه

یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن

یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش

یا برق نگاهت را بر خرمن آدم زن

یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین

یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن

یا بنده عقبا شو، یا خواجه دنیا شو

یا ساز عروسی کن، یا حلقه ماتم زن

زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما

دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم کن

گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد

انگشت قبولت را بر دیده پر نم زن

گر همدمی او را پیوسته طمع داری

هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن

سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو

نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن

چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند

نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن

تا چند فروغی را مجروح توان دیدن

یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن


مغنی کجایی نوایت کجاست

نوای خوش غم زدایت کجاست

مغنی از آن پرده نقشی بیار

ببین تا چه گفت از درون پرده دار

چنان برکش آواز خنیاگری

که ناهید چنگی به رقص آوری

 

فروغی بسطامی/حافظ

بوی باران-وصل و هجران

ای خدا این وصل را هجران مکن

سرخوشان عشق را نالان مکن

باغ جان را تازه و سرسبز دار

قصد این بستان و این مستان مکن

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسکین و سرگردان مکن

بر درختی که آشیان مرغ تو است

شاخ مشکن مرغ را پران مکن

شمع جمع خویش را بر هم مزن

قصد این پروانه حیران مکن

گرچه دزدان خصم روز روشنند

آنچ می خواهد دل ایشان مکن

کعبه اقبال این حلقه است و بس

کعبه اومید را ویران مکن

این طناب خیمه را بر هم مزن

خیمه توست آخر ای سلطان مکن

نیست در عالم ز هجران تلخ تر

هر چه خواهی کن ولیکن آن مکن


مولانا

بوی باران-ترک مبتلا

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

مائیم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

مائیم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را داغ دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن که آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم که این درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره، عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

 

مولانا

بوی باران-تصنیف هفت

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

نغمه شوق پرستوهای شاد

شاخته های شسته، باران خورده، پاک

خلوت گرم کبوترهای مست

آسمان آبی  و ابر سپید

نرم نرمک می رسد اینک بهار

برگهای سبز بید

خوش به حال روزگار

عطر نرگس، رقص باد

خوش به حال دانه ها وسبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

 

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری

زنده عشق

بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز

بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال

پرگیرم از این کام و به سوی  تو بیایم

خورشید از آن دور از آن قله پر برف

آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز

سیمرغ طلایی پرو بالی است که چون من

از لانه برون آمده دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امید است

پرواز به آنجا که سرود است و سرور است

آنجا که سراپای تو در روشنی صبح

رویای شرابی است که در جام بلور است

آنجا که سحرگونه گلگون تو در خواب

از بوسه خورشید چو برگ گل ناز است

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد

چشمم به تماشا و تمنای تو باز است

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است

راه دل خود را نتوانم که نپویم

هر صبح در آیینه جادویی خورشید

چون می نگرم او همه من، من همه اویم

او روشنی و گرمی بازار وجود است

در سینه من نیز دلی گرمتر از او است

او یک سر آسوده به بالین ننهاده است

من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست

ما هر دو در این صبح طربناک بهاری

از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم

ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت

با دیده جان محو تماشای بهاریم

ما آتش افتاده به نیزار ملالیم

ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم

بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید

بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم


فریدون مشیری

وداع یاران

بگذار تا برگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر که اوشراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که بر شمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاری مهری نشسته بر دل

بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت، شرح این قدر کفایت

باقی نمی توان گفت الا به غمگساران

تمنای دوست

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

یا چشم نمی بیند یا راه نمی دارد

هر که او به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده است

که آنجا نتواند رفتن اندیشه دانایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

زیبا ننماید سرو اندر نظر سروش

آن کش نظری باشد با قامت  زیبایی

زنهار نمی خواهم کز کشتن امانم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

در پارس که تا بوده است از ولوله آسوده است

بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

ساربان

ای ساربان، آهسته ران، که آرام جانم می رود

وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او درمانده و رنجور از او

گوی که نیشی دور از او در استخوانم می رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود

بر گشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چوم مجری پرآتشم کز سر دخانم می رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

که آشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود

شب تا شحر می نغنوم و اندرز کس می نشنوم

وین ره نه قاصد می روم کز کف عنانم می رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گرچه نباشد کار من هم کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا

طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود

پیوند مهر سه و پنج

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

که این شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم

که این کارهای مشکل افتد به کاردانان

دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد

می باید این نصیحت کردن به دلستانان

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشرو

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

من ترک مهر اینان در خود نمی شناسم

بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد

داند که روز گردد روزی شب شبانان

باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

چشم از تو بر نگیرم ور می کشد رقیبم

مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

همچون زمام اشتر در درست ساربانان

شکر فروش مصری حال مگس چه داند

این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی

تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان

زمستان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت؛ سرها در گریبان است

کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند که ره تاریک و لغزان است

و گر دست محبت سوی کس یازی، به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس که این است پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

دمت گرم و سرت خوش باد، سلامم را تو پاسخ گو و در بگشای

منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده رنجور

منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور

نه از رومم نه از زنگم همه بی رنگ بی رنگم

بیا بگشای، در بگشای دلتنگم


حریفا میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست مرگی نیست

صدائی گر شنیدی صبحت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد

فریبت می دهد؛ بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست


حریفا! گوش سرما برده است این

یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گویند

هوا دلگیر، درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان

نفسها ابر  دلها خسته و غمگین درختها اسکلتهای بلورآگین

زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه، غبارآلود مهر و ماه

زمستان است


اخوان ثالث

خوشید عالم

چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود

چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود

گر جمال جانفزای خویش ننمایی به من

جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده ای

این چنین  طراریت با من مسلم کی شود

عهد کردی تا من دلخسته را مرهم نهی

چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود

چون مرا دلبستگی از آرزوی روی توست

این چنین دلخستگی زایل به مرهم کی شود

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم

تا تو از در درنیایی از دلم غم کی شود

خلوتی می بایدم با تو زهی کار کمال

ذره ای هم صحبت خورشید عالم کی شود

نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی

گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود

 

عطار نیشابوری

دل دیوانه

دل دیوانه ام دیوانه تر شی

خراب خانه ام ویرانه تر شی

کشم آهی که گردون را بسوجم

که آه سوته دیلان کارگر شی

هر آن باغی که نخلش سر به در بی

مدامش باغبون خونین جگر بی

بباید کندنش از بیخ و از بن

مگر بارش همه لعل و گهر بی

ز هجرانت هزار اندیشه دیرم

همیشه زهر غم در شیشه دیرم

ز ناسازی بخت و گردش چرخ

فغان و آه و زاری پیشه دیرم

 

باباطاهر

شیدای گیتی

چندان که گفتم غم با طبیبان

درمان نکردند مسکین غریبان

آن گل که هر دم در دست بادی است

گو شرم بادش از عندلیبان

با رب امان ده تا باز بیند

چشم محبان روی حبیبان

درج محبت بر مهر خود نیست

یا رب مبادا کام رقیبان

ای منعم آخر بر خوان جودت

تا چند باشیم از بی نصیبان

حافظ نگشتی شیدای گیتی

گر می شنیدی پند ادیبان