کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

راست پنجگاه-بت چین

ای مه من ای بت چین ای صنم

لاله رخ و زهره جبین ای صنم

تا به تو دادم دل و دین ای صنم

بر همه کس گشته یقین ای صنم

من ز تو دوری نتوانم دیگر

وز تو صبوری نتوانم دیگر

 

هر که تو را دید ز خود دل برید

رفته ز خود تا که رخت را بدید

تیر غمت چون به دل من رسید

همچو بگفتم که همه کس شنید

من ز تو دوری نتوانم دیگر

وز تو صبوری نتوانم دیگر

 

ای نفس قدس تو احیای من

چو تویی امروز مسیحای من

حالت جمعی تو پریشان کنی

وای به حال دل شیدای من

من ز تو دوری نتوانم دیگر

وز تو صبوری نتوانم دیگر


علی اکبر شیدا

یا رب به خدائیت

وانگه به کمال کبریائیت

از عمر من آنچه هست بر جای

بستان و به عمر لیلی افزای

پرورده عشق شد سرشتم

بی عشق مباد سرنوشتم

 

نظامی گنجوی


راست پنجگاه-چاه زنخدان

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد وآتش به همه عالم زد

جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

وز بستر عافیت برون خواهم خفت

باور نکنی خیال خود را بفرست

تا درنگرد که بی تو چون خواهم خفت


حافظ

شمع شب تار

شنیدم ماهی یا هم شاهی میان دلبران بت صاحبدلان

گفتم که غمخوارم شوی در روز جدایی

شمع شب تارم شوی، ترسم که نپایی

نه دلم بردی و نه غمم خوردی، دلم آزردی

نادیدن رویت می کشدم

آن سان غل مویت می کشدم


علی اکبر شیدا

منتهای عشق

هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود

تا منتهای عشق کار من از عشق چون شود

دل بر قرار نیست که گویم نصیحتی

کز راه عقل و معرفتش رهنمون شود

یار آن حریف نیست که از در درآیدم

عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود

دم دکش از ملامتم ای دوست زینهار

که این درد عاشقی به ملامت فزون شود

فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست

ور کوه محتشم به مثل بیستون شود

دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت

رخت سرای عقل به یغما کنون شود

چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل

ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود

شب وصل-تصنیف شش

به شب وصلت بیگانه شدم

به شمع رویت پروانه شدم

به مه روی تو من حیران و ماتم

ز غم عشق تو شد صبر و ثباتم

به حال من نگر جانا زار و نزارم

شیدای توام تاج سرم بیا به سرم

رسوای توام چشم ترم بنشین به برم

عاشقم کردی جانا دلم را بردی

به زلف سرکجت گم شده دلم

به ماه عارضت حل کن مشکلم

 

ملک الشعرای بهار

حدیث آرزومندی

سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز

ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است

بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور

پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست

ز مهر او چه می پرسی در او همت چه می بندی

همایی چون تو عالیقدر و حرص استخوان تا کی

دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی

در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی


حافظ

چشم یاری

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بردهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفتگو آئین درویشی نبود

ورنه با تو ماجراها داشتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز

ما دهم همت بر او بگماشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما ندانستیم و صلح انگاشتیم

نکته ها رفت و شکایت کس نکرد

جانب حرمت فرو نگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتیم

 

به تیغم گر زنی دستت نگیرم

ماه من، ای سرو بلندبالا، رویت را به ما بنما

وگر تیرم زنی منت پذیرم

بنازم چشم مستت راف نبینم من شکستت را

چو مستم کرده ای مستور منشین

چو نوشم داده ای زهرم منوشان

حافظ

 

های های، های ها، دل تنگ من

پیش دوست، پیش دوست، شده ننگ من

ره کجاست، ره کجاست، پای لنگ من

قدیمی

معمای هستی-تصنیف 7

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

در حق ما هر چه گویند جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است

ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

این چه استغناست یارب وین چه قادر حکمت است

که این همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

صاحب دیوان ما گویی نمی داند حساب

که اندر این طغرا نشان حسبه الله نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود

خودفروشان را به کوی میفروشان راه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربی است

عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست

نگار من

هر چه کنی بکن، مکن ترک من ای نگار من

هر چه بری ببر، مبر سنگدلی ز کار من

هر چه بری ببرف مبر رشته الفت مرا

هر چه کنی بکن، مکن خانه اختیار من

هر چه روی برو، مرو راه خلاف دوستی

هر چه زنی بزن، مزن طعنه به روزگار من


شوریده شیرازی

پرنده شوشتری

دو زلفونت بود تار ربابم

چه می خواهی از این حال خرابم

تو که با مو سر یاری نداری

چرا هر نیمه شو آیی به خوابم

پرنده شوشتری زگل نازکتری ندیده بودم حالا دیدم

اگر مستم من از عشق تو مستم

بیا بنشین که دل بردی ز دستم

 

باباطاهر/شوریده شیرازی

چهره به چهره-7و8

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو

شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو

ساقی باقی از وفا باده بده سبو سبو

مطرب خوش نوای را تازه به تازه گو بگو

در پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام

خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو

می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام

دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو


زرین تاج قزوینی(قرةالعین)



ما را همه شب نمی برد خواب

ای خفته روزگار، دریاب

در بادیه تشنگان بمردند

وز حله به کوفه می رود آب

ای سخت کمان سست پیمان

این بود وفای عهد اصحاب؟

خار است به زیر پهلوانم

بی روی تو خوابگاه سنجاب

ای دیده عاشقان به رویت

چو روی مجاوران به محراب

من تن به قضای عشق دادم

پیرانه سر آمدم به کتاب

زهر از کف دست نازنینان

در حلق چنان رود که جلاب

دیوانه کوی خوبرویان

دردش نکند جفای بواب

سعدی نتوان به هیچ کشتن

الا به فراق روی احباب

آتش نهفته

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

آری به اتفاق جهان می توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع

شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

می خواست گل که در زند از رنگ و بوی دوست

از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می شدم

دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان

زین فتنه ها که دامن آخر زمان گرفت

زین آتش نهفته که در سینه من است

خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

آنروز شوق ساغر می خرمنم بسوخت

که آتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند

که آنکس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

فرصت نگر که چو فتنه در عالم اوفتاد

صوفی به جام می زد و از غم کران گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می چکد

حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

ای عاشقان

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه ها پرخون کنید

وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار

تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون کنید

آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید

در کلبه احزان چرا این ناله محزون کنید

از چشم ما آیینه اس در پیش آن مهرو نهید

آن فتنه فتانه را بر خویش مفتون کنید

چندین که از غم در سبو خون دل ما می رود

ای شاهدان بزم کین، پیمانه های پرخون کنید

دیدم به خواب نیمه شب خورشید و مه را لب به لب

تعبیر این خواب عجب ای صبح خیزان چون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند

از زلف لیلی حلقه ای بر گردن مجنون کنید

نوری برای دوستان، دودی به چشم دوستان

من دل بر آتش می نهم، این هیمه را افزون کنید

زین تخت و تاج سرنگون، تا کی رود سیلاب خون؟

این تخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید


 امیرهوشنگ ابتهاج

دل بریان

لعل تو داغی نهاد بر دل بریان من

زلف تو درهم شکست توبه و پیمان من

شد دل بیچاره خون، چاره دل هم تو ساز

زانکه تو دانی که چیست بر دل بریان من

بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل

جان و دل من تویی ای دل و ای جان من

چون گهر اشک من راه نظر چست بست

چون نگرد در رخت دیده گریان من

هر در عشقت که دل داشت نهان از جهان

بر رخ زردم فشاند اشک درافشان من

گر تو نگیریم دست، کار من از دست شد

زانکه ندارد کران وادی هجران من

هم نظری کن ز لطف تا دل درمانده را

بو که به پایان رسد راه بیابان من

هست دل عاشقت، منتظر یک نظر

تا که برآید ز تو حاجت دو جهان من

تو دل عطار را سوخته خویش دار

زانکه دل سنگ سوخت از دل سوزان من


عطار نیشابوری

بارون

ببار ای بارون ببار، با دلم گریه کن خون ببار

در شبهای تیره چون زلف یار، بهر لیلی چو مجنون ببار

دلا خون شو خون ببارف بر کوه و دشت و هامون ببار

به سرخی لبای سرخ یارف به یاد عاشقای این دیار

به داغ عاشقای بی مزار

ببار ای ابر بهار، با دلم بنوا زلف یار

داد و بیداد از این روزگار، ماه و دادن به شبهای تار


علی معلم