کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

شب، سکوت، کویر

تو که نازنده بالا دلربایی

تو که بی سرمه چشمون سرمه سایی

تو که مشکین دو گیسو در قفایی

به مو گویی که سرگردون چرایی

بمیرم تا تو چشم تر نبینی

شراره آه پر آذر نبینی

چنان از آتش عشقت بسوزم

که از مو رنگ خاکستر نبینی

دلم دردی که دارد با که گوید

گنه خود کرده تاوان از که جوید

دریغا نیست همدردی موافق

که بر بخت بدم خوش خوش بموید

گل وصلت فراموشم نکرده

مگر خار از سر گورم بروید

سیه بختم که بختم واژگون بی

سیه روزم که روزم تیره گون بی

شدم محنت کش کوی محبت

ز دست دل که یارم غرق خون بی

ز عشقت سوختم ای جان کجایی

بماند آن بی سر و سامان کجایی

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی

نه در جان نه برون از جان، کجایی


باباطاهر

انتظار دل

از کفم رها، جانم، شد قرار دل

نیست و دست من، خدا، اختیار دل

دل به هر کجا، جانم، رفت و برنگشت

دیده شد سپید، خدا، ز انتظار دل

خون دل بریخت، جانم، از  دو چشم من

خوش دلم از این، خدا، انتحار دل

بعد از این ضرر، جانم، ابلهم اگر

هم کنم کمر، خدا، زیر بار دل


عارف قزوینی

تند تند

دوش که آن گرد، گرد گنبد مینا

آبله گون شد دو چشم من ز ثریا

تند و غضبانک، سخت و سرکش و توسن

از در مجلس درآمد آن بت رعنا

روی سپیدش، برابر مه گردون

موی سیاهش، پسر عم شب یلدا

لعبت شیرین، ترش اگر که ننشیند

مدعیانش طمع برند که حلوا


قدیمی

مه لقا

دوش که آن مه لقا، خوش ادا، با صفا، باوفا

از برم آمد و بنشست، برده دین و دلم از دست

باز مرا سوی خود، می کشد می برد می زند

با دو چشم مست، ابرویش پیوست

آتشم اندر دلم برزد، زان رخ همچو آذر زد

سوخت همه خرمنم، یکسره جان و تنم

کشته عشقت منم، ای صنم، بد مکن

بیش از این ظلم بی حد مکن


علی اکبر شیدا

دست آموز غم

دست آموز غم

مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی

به زیر پای هجرانش لگد کوب ستم کردی

قلم بر بیدلان گفتی نخواهم راند و هم راندی

جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی

بدم گفتی و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی

سگم خواندی و خشنودم، جراک الله کردم کردی

چه لطف است این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت

چه حرف است این که آوردی مگر سهوالقلم کردی

عنایت با من اولی تر که تا دیدم جفا دیدم

گل افشان بر سر من کن که خوارم در قدم کردی

غنیمت دان اگر روزی به شادی در رسی ای دل

پس از چندین تحملها که زیر بار غم کردی

شب غمهای سعدی را مگر هنگام روز آمد

که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی

آفت عقل و دین

نه قدرت که با وی نشینم

نه طاقت که جز وی ببینم

شده است آفت عقل و دینم

ای دلآرا، سرو والا

کار عشقم چه بالا گرفته

در سر من جنون جا گرفته

جای عقل عشقت یکجا گرفته

خانه دل به یغما گرفته

آفت تن، فتنه جان

رهزن دین، دزد ایمان

ترک چشمت، نیزه پنهان

آشکارا، ای نگارا

سوزم از سوز دل خویش

خندم از بخت بد خویش

گریم از دست بدانیش

خواهمش بینم کم و بیش

گریه راه تماشا گرفته


عارف قزوینی

آرام جان

دلم دلم دلم، رو بردی، به که گویم

غمم غمم غمم، نخوردی، ز چه جویم

سرو روانم، آرام جانم، بی تو نمانم، در بطن جانم

گر یار من برافکند از رخ نقاب رویش

عالم به هم بر می زند از انقلاب مویش

سرو روانم، آرام جانم، بی تو نمانم، در بطن جانم


عارف قزوینی

آهنگ وفا-نگارم

ز من نگارم، خبر ندارد

به حال زارم، نظر ندارد

خبر ندارم من، از دل خود

دل من از من، خبر ندارد

کجا رود دل، که دلبرش نیست

کجا پرد مرغ، که پر ندارد

امان از این عشق، فغان از این عشق

که غیر خون جگر ندارد

همه سیاهی، همه تباهی

مگر شب ما، سحر ندارد

بهار مضطر، مثال دیگر

که آه و زاری، اثر ندارد

جز انتظارو جز استقامت

وطن علاج دگر ندارد

ز هر دو سر بر سرش بکوبد

کسی که تیغ دوسر ندارد

 

ملک الشعرای بهار

آهنگ وفا-ملامت گوی عاشق

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل

ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می خواهی

از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل

گر او سرپنجه بگشاید که عاشق می کشم شاید

هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل

گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من

بگیرند آستین من که دست از  دامنش بگسل

ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا

که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل

به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید

نه قتلم خوش همی آید که دست و پنجه قاتل

اگر عاقل بود دانا که مجنون صبر نتواند

شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل

ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید

گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

مرا تا پای می پوید طریق وصل می جوید

بهل تا عقل می گوید زهی سودای بی حاصل

عجایب نقش ها بینی خلاف رومی و چینی

اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل

در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید

که هرچه از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

آهنگ وفا-نقش خال

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

به هر درش که بخوانند بی خبر نرود

طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی

ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

سواد دیده غمدیده ام به اشک مشوی

که نقش خال تو ام هرگز از نظر نرود

ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار

چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

دلا مباش چنین هرزه گرد و هر جایی

که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که آبروی شریعت بدین قدر نرود

من گدا هوس سرو قامتی دارم

که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود

سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم

چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

وفای عهد من از خاطرت بدرنرود

به تاج هدهدم از ره مبر که باز ِسفید

چو باشد در پی هر صید مختصر نرود

بیار باده و اول بدست حافظ ده

به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود

آهنگ وفا- زدست محبوب

ز دست محبوب، ندانم چون کنم

از هجر رویش دیده جیحون کنم

یارم چو مشع محفل است

دیدن رویش مشکل است

سرو مرا پا در گل است

بر خط و خالش مایل است

یار من دلدار من کمتر تو جفا کن

یادی آخر تو ز ما کن

رفتم در آن ماهرو، با او نشستم رو به رو، گفتم سخنها مو به مو


غلامرضا رئیس موزیک

آهنگ وفا-بادیه سودا

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

و این طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آنکس که دلی دارد آراسته لیلی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد

ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها در بادیه سودا

عشق لب شیرینت صد شور برانگیزد

تا  دل به تو پیوستم راه همه در بستم

جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت

بی مایه زبون باشد هر چند که بستیزد

فضل است اگرم خوانی عقل است اگرم رانی

قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز

ور روی بگردانی در دامنت آویزد

آهنگ وفا- شب وصل

به شب وصلت بیگانه شدم

به شمع رویت پروانه شدم

به مه روی تو من حیران و ماتم

ز غم عشق تو  شد صبرو ثباتم

به حال من نگر جانا زار و نزارم

 

شیدای توام تاج سرم بیا به سرم

رسوای توام چشم ترم بنشین به برم

عاشقم کردی جانا دلم را بردی

به زلف سرکجت گم شده دلم

به ماه عارضت حل کن مشکلم


ملک الشعرای بهار

تصنیف بوی باران

گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن

چون دل به یکی دادی آتش به دو عالم زن

هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا

هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن

هم نکته وحدت را با شاهد یکتا گو

هم داد أناالحق را بردار معظم زن

هم جلوه ساقی را در جام بلورین بین

هم باده بی غش را با ساده بی غم زن

ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو

حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن

حال دل خونین را با عاشق صادق گو

رطل می صافی را با صوفی محرم زن

چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز

چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن

چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین

چون می به قدح کردی بر چشمه زمزم زن

در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین

اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن

گر تکیه دهی وقتی بر تخت سلیمان ده

ور پنجه زنی روزی در پنجه رستم زن

گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن

ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن

چون ساقی رندانی می با لب خندان خور

چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن

یا پای شقاومت را بر تارک شیطان نه

یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن

یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش

یا برق نگاهت را بر خرمن آدم زن

یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین

یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن

یا بنده عقبا شو، یا خواجه دنیا شو

یا ساز عروسی کن، یا حلقه ماتم زن

زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما

دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم کن

گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد

انگشت قبولت را بر دیده پر نم زن

گر همدمی او را پیوسته طمع داری

هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن

سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو

نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن

چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند

نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن

تا چند فروغی را مجروح توان دیدن

یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن


مغنی کجایی نوایت کجاست

نوای خوش غم زدایت کجاست

مغنی از آن پرده نقشی بیار

ببین تا چه گفت از درون پرده دار

چنان برکش آواز خنیاگری

که ناهید چنگی به رقص آوری

 

فروغی بسطامی/حافظ

بوی باران-وصل و هجران

ای خدا این وصل را هجران مکن

سرخوشان عشق را نالان مکن

باغ جان را تازه و سرسبز دار

قصد این بستان و این مستان مکن

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسکین و سرگردان مکن

بر درختی که آشیان مرغ تو است

شاخ مشکن مرغ را پران مکن

شمع جمع خویش را بر هم مزن

قصد این پروانه حیران مکن

گرچه دزدان خصم روز روشنند

آنچ می خواهد دل ایشان مکن

کعبه اقبال این حلقه است و بس

کعبه اومید را ویران مکن

این طناب خیمه را بر هم مزن

خیمه توست آخر ای سلطان مکن

نیست در عالم ز هجران تلخ تر

هر چه خواهی کن ولیکن آن مکن


مولانا