کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

شوق دوست-دلشده

ای پناه بی پناهان

از من دلشده روی مگردان

بر دل سوخته آتش میفشان

ای فروغ شام تارم

می گریزی چرا از کنارم

درخزانم بیا ای بهار

 

عهد و پیمان بستی و شکستی

از کنارم رفتی و گسستی

از چه یارا ای نگارا

مجنونم کرد چشم مستت

این دل پریشان را دادم به دستت

رفتی و دلم بشکستی

با رقیب من بنشستی

در تو دلستانم اثر ندارد دگر فغانم

از غمت روان شد سرشک ماتم ز دیدگانم

آه چه کرده ام که اینچنین مرا به آتش می کشانی

برای من نمانده است جز نیمه جانی

آه چه بی قرارم


محمدجواد ضرابیان

ناشکیبا-تصنیف هفت

ای با من و پنهان شده، از دل سلامت می کنم

تو کعبه ای هر جا روم، قصد مقامت می کنم

هر جا که هستی حاضری، از دور بر ما ناظری

شب خانه روشن می شود، چون یاد نامت می کنم

گه همچو باز‍ ِآشنا بر درست تو  پر می زنم

گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم

گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنی

ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم

دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنی است

زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم

ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو

ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم

من آینه دل را ز تو اینجا صقالی می دهم

من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم

در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو

اینها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم

ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را

هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم

ای چاره در من چاره گر، حیران شو و نظاره گر

بنگر کز این جمله صور، این دم کدامت می کنم

گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف

یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم

گر سالها ره می روی چون مهره ای در دست من

چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم

ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من

جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کنم


مولانا

ناشکیبا-آواز شش

تا تو به خاطر منی کس مگذشت بر دلم

مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

من چو به آخرت روم رفته به باغ دوستی

داروی دوستی بود هر چه بروید از گلم

می رم و همچنان رود نام تو بر زبان من

ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم

حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو

با همه سعی اگر به خوان ره ندهی چه حاصلم

باد به دست آرزو در طلب هوای دل

گر نکند معاونت دور زمان مقبلم

لایق بندگی نیم بی هنر و قیمتی

ور تو قبول می کنی با همه نقص فاضلم

مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلم

کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم

کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد

گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم

سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی

می نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم

فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو

این همه یاد می رود از تو هنوز غافلم

لشکر عشق سعدیا غارت عقل می کند

تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم


سعدی

ناشکیبا-آواز پنج

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق

که نامی خوشتر از اینت ندانم

وگر هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرینت نخوانم

تو زهری زهر گرم سینه سوزی

تو شیرینی که شور هستی از توست

شراب جام خورشیدی که جان را

نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست

به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانی ام سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی

بسی گفتند دل از عشق برگیر

که نیرنگ است و افسون است و جادو است

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است اما نوشدارو است

چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گذارد

از آن شادم که در هنگامه مرگ

غمی شیرین دلم را می نوازد

اگر مرگم به نامردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی است

وگر عمرم به ناکامی سرآید

تو را دارم که مرگم زندگانی است

 

فریدون مشیری

ناشکیبا-تصنیف سه

گل در بر و می بر کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وآنکس که چو ما نیست در این شهر کدام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کنج خرابات مقام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

که ایام گل و یاسمن و عید صیام است


حافظ

ناشکیبا-آواز دو

ز حد بگذشت مشتاقی و صبرم اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما  آن روی زیبا را

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل

بباید چاره ای کردن کنون این ناشکیبا را

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که گر روزی

برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

مرا ما وصال توست از دنیا و از عقبی

وگرنه بی شما قدری نباشد دین و دنیا را

بیا تا یکزمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را

سخن شیرین همی گوید به رغم دشمنان سعدی

ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را


سعدی

ناشکیبا-تصنیف یک

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام براندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چونان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد، که چون غرق است در بی چون

چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

 

مولانا

نسیم وصل تصنیف هشت

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد

بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش

فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد

ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را

شراب با من افسرده جام چه خواهد کرد

 

رهی معیری

نسیم وصل-تصنیف شش و هفت

مرا عمری به دنبالت کشاندی

سرانجامم به خاکستر نشاندی

ربودی دفتر دل را و افسوس

که سطری هم از این دفتر نخواندی

گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت

پس از مرگم سرشکی هم فشاندی

گذشت از من ولی آخر نگفتی

که بعد از این به امید که ماندی

 

دلا شبها نمی نالی به زاری

سر راحت به بالین می گذاری

تو صاحب دردی ناله سر کن

خبر از درد بی دردی نداری

بنال ای دل که رنجت شادمانی است

بمیر ای دل که مرگت زندگانی است

دلی خواهم که از او درد خیزد

بسوزد، عشق ورزد، اشک ریزد

مباد آن دم که چنگ نغمه سازت

ز دردی بر نیانگیزد نوابی

مباد آن دم که عود تار و پودت

نسوزد در هوای آشنایی

 

فریدون مشیری

نسیم وصل-تصنیف پنج

بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده ام

همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد

گشت بلای جان من ، عشق ِبه جان خریده ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام

تا به کنار من بدی بود به جا قرار دل

رفتی و رفت راحت دل از خاطر آرمیده ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون

ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو

تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام

 

رهی معیری

نسیم وصل-تصنیف چهار

ای عاشقان، ای عاشقان، من از کجا عشق از کجا

ای بیدلان، ای بیدلان، من از کجا عشق از کجا

گشتم خریدار غمت، حیران به بازار غمت، جان داده در کار غمت

ای مطربان، ای مطربان، بر دف زنید احوال من

می بی دلم، من بی دلم، من از کجا، عشق از کجا

عشق آمده است از آسمان، تا خوان بسوزد بدگمان،

عشق است بلای ناگهان


مولانا

نسیم وصل-تصنیف سه

شد ز غمت خانه سودا دلم

در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب گوهر دریای عشق

موج زند موج چو دلم دریا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی

وای دلم، وای دلم وا دلم

در طلب ظهر رخ ماهرو

می نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت

رفت بر این سقف مصفا دلم

روز شد و چادر شب می درد

در پی آن عیش و تماشا دلم

آه که امروز دلم را چه شد

دوش چه گفته است کسی با دلم

از دل تو در دل من نکته ها است

آه چه ره است از دل تو تا دلم

ای تبریز از هوس شمس دین

چند رود سوی ثریا دلم


مولانا

نسیم وصل-آواز دو

مگر نسیم سحر بوی زلف یار من است

که راحت دل رنجور بی قرار من است

به خواب  در نرود چشم بخت من همه عمر

گرش به خواب نبینم که در کنار من است

اگر معاینه بینم که قصد جان دارد

به جان مضایقه با دوستان نه کار من است

حقیقت آن که نه در خورد اوست جان عزیز

ولیک در خور امکان و اقتدار من است

نه اختیار من است معاملت لیکن

رضای دوست مقدم بر اختیار من است

اگر هزار غم است از جفای او بر دل

هنوز بنده اویم که غمگسار من است

درون خلوت ما غیر در نمی گنجد

برو که هر که نه یار من است بار من است

به لاله زار و گلستان نمی رود دل من

که یاد دوست گلستان و لاله زار من است

ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت

دلت نسوخت که مسکین امیدوار من است

و گر مراد تو این است بی مرادی من

تفاوتی نکند چون مراد یار من است


سعدی

نسیم وصل-تصنیف یک

نبسته ام به کس دل، نبسته کس به من دل

چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

ز من هر آنکه او برد چو دل به سینه نزدیک

به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ستاره ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من


سیمین بهبهانی

صلای عشق

دلا یک دم رها کن آب و گل را

صلای عشق درده اهل دل را

ز نور عشق شمع جان برافروز

رموز عشق از جانان بیاموز

چو داوود آیت سرگشتگان خوان

زبور عشق بر آشفتگان خوان

حدیث عشق، ورد عاشقان ساز

دل و جان در هوای عاشقان باز

چو عود از عشق بر آتش همی سوز

چو شمعی می گری و خوش همی سوز

شراب عشق در جام خرد ریز

از آنجا جرعه ای بر جان خود ریز

چو عشق آمد خرد را میل درکش

به داغ عشق، خود را نیل درکش

خرد آب است و عشق، آتش به صورت

نسازد آب با آتش ضرورت

خرد، گنجشک دام ناتمامی است

ولیکن عشق، سیمرغ نهانی است

خرد نقد سرای کائنات است

ولیکن عشق، اکسیر حیات است

ز دل تا عشق راهی نیست دشوار

میان عشق ودل مویی است مقدار

چو آید لشکر عشق از کمینگاه

نماند عقل را از هیچ سو راه

دو عالم سایه خورشید عشق است

دو گیتی حضرت جاوید عشق است

 

عطارنیشابوری