کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

تو کیستی

تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

تو کیستی که من از موج هر تبسم تو

بسان قایق سرگشته روی گردابم

من از کجا سر راه تو آمده ام ناگاه

چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه

تو دوردست امیدی و پای من خسته است

چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است

تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه

مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه

چه آرزوی محالی است زیستن با تو

مرا همین بگذارند یک سخن با تو


فریدون مشیری

سنگدل

سنگدلا چرا دگر، جور و جفا نمی کنی؟

جور و جفا بکن اگر، مهر و وفا نمی کنی

زخم دگر بزن به دل، مرهم اگر نمی نهی

درد دگر بده اگر، خسته دوا نمی کنی

عهد هر آنچه می کنی وعده به هر که می دهی

عهد ز یاد می بری، وعده وفا نمی کنی

تیرغمم زدی به جان، تا که به خون نشانیم

هر چه کنی بکن بتا، زانکه خطا نمی کنی


سهیلی خوانساری

فریاد غم

ای سینه امشب از غمش، فریاد کن فریاد کن

وی دیده‌ات در ماتمش، بیداد کن بیداد کن

ای پنجه بردر سینه را، دل را از او بیرون بکش

این صید در خون غرقه را، آزاد کن آزاد کن

ای عشق، غمگین خاطرم، بر دل بیفکن آذرخش

ویرانه‌ام را از کرم، آباد کن آباد کن

آزرده ام خواهی چرا، آخر شبی از در درآ

این عاشق دلخسته را، دلشاد کن، دلشاد کن


سیمین بهبهانی

غریبانه

بگردید بگردید، در این خانه بگردید

در این خانه غریبم، غریبانه بگردید

یکی مرغ چمن بود، که جفت دل من بود

جهان لانه او نیست، پی لانه بگردید

نسیم نفس دوست، به م خورد و چه خوشبوست

همین جاست، همین جا، همه خانه بگردید

چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خوابگه اوست؟

پی آن گل خوشبو، چو پروانه بگردید


امیر هوشنگ ابتهاج

دل غریب

چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری

نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته است

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ وباری

 

امیر هوشنگ ابتهاج

گناه عشق

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی حساب دل ببری؟

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

که دوستان نشنیدند که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت

هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

 

سعدی

سواران

تیز دوم تیزم دوم تا به سواران برسم

نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسم

خوش شده ام خوش شده ام پاره آتش شده ام

خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم

خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم

آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم

چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم

ایمن وبی لرز شوم چونک به پایان برسم

چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف

باز رهم زین دو خطر چون بر سلطان برسم

عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا

در دل کفر آمده ام تا که به ایمان برسم

آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد

شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسم

رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود

خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم

هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا

من همگی درد شوم تا که به درمان برسم


مولانا

دوای دل

دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش

چو تشنه تو باشد که باشد سقایش

چو بیمار گردد به بازار گردد

دکان تو جوید لب قندخایش

تویی باغ و گلشن تویی روز روشن

مکن دل چون آهن مران از لقایش

به درد و به زاری به اندوه و خواری

عجب چند داری برون سرایش

مها از سر او چو تو سایه بردی

چه سود و چه راحت ز سایه همایش

چو یک دم نبیند جمال و جلالت

بگیرد ملالی ز جان و ز جایش

جهان از بهارش چو فردوس گردد

چمن بی زبانی بگوید ثنایش

جواهر که بخشد کف بحر خویش

فزایش که بخشد رخ جانفزایش

جهان سایه توست روش از تو دارد

ز نور تو باشد بقا و فنایش

منم مهره تو فتاده ز دستت

از این طاس غربت بیا درربایش

بگیرم ادب را ببندم دو لب را

که تا راز گوید لب دلگشایش


مولانا

توبه شکن

از این تنگین قفس جانا پریدی

وزین زندان طراران رهیدی

ز روی آینه گل دور کردی

در آیینه بدیدی آنچ دیدی

خبرها می شنیدی زیر و بالا

بر آن بالا ببین آنچ شنیدی

چو آب و گل به آب و گل سپردی

قماش روح بر گردون کشیدی

ز گردشهای جسمانی بجستی

به گردشهای روحانی رسیدی

بجستی ز اشکم مادر که دنیاست

سوی بابای عقلانی دویدی

بخور هر دم می شیرینتر از جان

به هر تلخی که بهر ما چشیدی

گزین کن هر چه می خواهی و بستان

چو ما را بر همه عالم گزیدی

از این دیگ جهان رفتی چو حلوا

به خوان آن جهان زیرا پزیدی

اگر چه بیضه خالی شد زمرغت

برون بیضه عالم پریدی

در این عالم نگنجی زین سپس تو

همان سو پر که هر دم در مزیدی

خمش کن رو که قفل تو گشادند

اجل بنمود قفلت را کلیدی

دگر باره شه ساقی رسیدی

مرا در حلق مستان کشیدی

دگر باره شکستی توبه ها را

به جامی پرده ها بر دریدی

دگر بار ای خیال فتنه انگیز

چو می بر مغز مستان بردویدی

بیا ای آهوی از نافت پدید است

که از نسرین و نیلوفر چریدی

همه صحرا گل است و ارغوان است

بدان یک دم که در صحرا دمیدی

مکن ای آسمان ناموس کم کن

که از سودای ماه من خمیدی

بگو ای جان و گر نی من بگویم

که از شرم جمالش ناپدیدی

بگویم ای بهشت این دم به گوشت

که بی او بسته ای و بی کلیدی

چو خاتونان مصری از شفق تو

چو دیدی یوسفم را کف بریدی

بدیدم دوش کبریتی به دستت

یقین کردم که دیکی می پزیدی

تو هم ای دل در آن مطبخ که او بود

پس دیوار چیزی می شنیدی

نه عیدی که دوبار آید به سالی

به رغم عید هر روزی تو عیدی

خداوندا به قدرت بی نظیری

که حسنی لانظیری برتنیدی

چنین روزی دهی اشکمبه ای را

چنینی را گزافه کی گزیدی

بگو ای گل که این لطف از که داری

نه خار خشک بودی می خلیدی

تو هم ای چشم جنس خاک بودی

بگفتی من چه بینم هم بدیدی

تو هم ای پای برجا مانده بودی

دوانیدت دواننده دویدی

دم عیسی و علمش را عدوی

عجب ای خر بدین دعوت رسیدی

چو مال این علم ماند مرد ریگت

نه تو مانی نه علمی که گزیدی

جهان پیر را گفتم جوان شو

ببین بخت جوان تا کی قدیدی

بیا امید بین که نیک نبود

در این امید بی حد ناامیدی

بدو پیوندم از گفتن ببرم

نبرم زان شهی که تو بریدی


مولانا

نقش خیال-آواز دو

وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو جان من

ناله زیر  و زار من زارتر است هر زمان

بس که به هجر می دهد عشق تو گوشمال من

نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو

دست نمای خلق شد  قامت چون هلال من

پرتو نو روی تو هر نفسی به هر کسی

می رسد و نمی رسد نوبت اتصال من

خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند

هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من

دیده زبان حال من بر تو گشاد رحم کن

چون که اثر نمی کند در تو زبان قال من

برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد

فقر من و غنای تو جور تو احتمال من

چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا

که آه تو تیره می کند آینه جمال من


سعدی

بت عاشقان

نازنین ای سمن، ای گل هر چمن، شمع هر انجمن

ای بت عاشقان، مه شیرین زبان، دلبر نامهربان

نظری بر این عاشق زارت فکن

بیش از این آتش بر دل زارم نزن

از غم هجر یار، شده ام بی قرار، مردم از انتظار

ای نسیم سحر، تو چه داری خبر،از من بی بال و پر

پیش چشمانت ای صنم گلعزار

من بی مایه جلوه کنم همچو خار

کشته مرا روی تو وان خم ابروی تو

من اسیرم در آن حلقه گیسوی تو

تا به مژگان سیاه تو نظر کردم

بهر صد تیر غمت سینه سپر کردم

نازنینا تو چون روح و روان منی

سر به پایت نهم گر مژه بر هم زنی

بهر تو جان بیفشانم، ای جان جانانم


محمد جواد ضرابیان

دریای دل

همچو نی می نالم از سودای دل

آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم

سوختم از داغ ناپیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست

بس که طوفانزا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من

غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم

نامور شد هر که شد رسوای دل

گنج مومن خرمن سیم و زر است

گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی رهی

خندم از امیدواری های دل


رهی معیری

مست نگاه

لب خندان تو، برق چشمان تو، برده قرار از دل عاشق زارم

با من بی نوا بیش از اینم جفا دگر مکن یارم

ای گل ارغوان، همچو سرو چمان، ای در شب تار من روشنایی

بت چین و ختن، روح و جانی به تن، دل می ربایی

آتش زده ای بر دل، وای از من و آه از دل

زندگی بی تو شده بی حاصل، دل شده مجنون چه کنم با دل

مستم ز نگاه تو، زان چشم سیاه تو

همه دم افتاده به چاه تو، صنما سرگشته راه تو

از عشقت آرام جان، شده ام شیدای زمان

من ز سودای وصل تو، گشته ام رسوای جهان

رفت ازدستم اختیار، بردی از من صبر و قرار

در شب و روز تار من ، مه و خورشیدی ای نگار


محمدجواد ضرابیان

بخت سرکش

عیشم مدام است از لعل دلخواه

کارم به کام است الحمدلله

ای بخت سرکش تنگش به برکش

گه جام زر کش گه لعل دلخواه

ما را به رندی افسانه کردند

پیران جاهل شیخان گمراه

جانا چه گویم شرح فراقت

چشمی و صد نم جانی و صد آه

شوق لبت برد از یاد حافظ

درس شبانه ورد سحرگاه

کافر مبیناد این غم که دیده است

از قامتت سرو از عارضت ماه

گر تیغ بارد بر کوی آن ماه

گردن نهادیم الحکم لله


حافظ

شوق دوست-2و5و6

اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست

مراد خویش دگر باره من نخواهم خواست

عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد

خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست

میان عیب و هنر پیش دوستان قدیم

تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن

که هرچه دوست پسندد به جای دوست رواست

هزار دشمنی افتد میان بدگویان

میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی است

گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست

اگر کنند ملامت نه بر من تنهاست

غلام قامت آن لعبت قباپوشم

که از محبت رویش هزار جامه قباست

بلا و زحمت امروز بر دل درویش

از آن خوش است که امید رحمت فرداست


سعدی